جامی:چو نتوانم که بر خوان وصالت میهمان باشم سر خدمت نهاده چون سگان بر آستان باشم
❈۱❈
چو نتوانم که بر خوان وصالت میهمان باشم
سر خدمت نهاده چون سگان بر آستان باشم
ز خوی نازکت ترسم وگر نی تا سحر هر شب
به گرد کوی وی تو نعرهزنان افغانکنان باشم
❈۲❈
به هر گونه که باشم از من بدروز نپسندی
نمی دانم چه سان می خواهیم تا آن چنان باشم
من از تو شاد گردم تو ز من غمگین خوشا جایی
که تو باشی عیان در دیده من من نهان باشم
❈۳❈
گشادی پرده از عارض مکن منع من از افغان
رها کن تا زمانی بلبل این گلستان باشم
ز ناموس خودم مقصود نام و ننگ توست ار نه
مرا غم نیست کز عشق تو رسوای جهان باشم
❈۴❈
طفیل من همی دیدند رویت دیگران واکنون
شدم راضی که چون جامی طفیل دیگران باشم
کامنت ها