جامی:هر زمان گویم که مهر او ز دل بیرون کنم لیک با خود بس نمی آیم ندانم چون کنم
❈۱❈
هر زمان گویم که مهر او ز دل بیرون کنم
لیک با خود بس نمی آیم ندانم چون کنم
بوالعجب کاری که خلقی در پی درمان من
من به فکر آنکه هر دم درد خویش افزون کنم
❈۲❈
گر نهم گریان سر اندر کوه بی لعل لبش
سنگها را چشمه سازم چشمه ها را خون کنم
نقش بندم سوی او صد نامه مضمون سوز و درد
اشک خونین را به رخ عنوان آن مضمون کنم
❈۳❈
جای تکبیر و دعا خواهم ز لیلی قصه خواند
ناگه ار روزی گذر بر تربت مجنون کنم
خلق را بر مجمر غم دل بسوزانم چو عود
ناله در چنگ فراقش گر بدین قانون کنم
❈۴❈
کشته شد جامی ز هجر افسانه وصلش چه سود
مرغ بسمل کی زید صدبار اگر افسون کنم
کامنت ها