جامی:دل چشمه چشمه شد ز خدنگ تو و کنون آید به راه دیده ز هر چشمه جوی خون
❈۱❈
دل چشمه چشمه شد ز خدنگ تو و کنون
آید به راه دیده ز هر چشمه جوی خون
خواهم که لب به آه گشایم گهی ولی
ترسم کشد زبانه برون آتش درون
❈۲❈
می گویم از وصال تو با خود فسانه ها
درد فراق را به همین می کنم فسون
هر لحظه دل به فن دگر می بری ز خلق
در دلبری نبوده کسی چون تو ذوفنون
❈۳❈
دل را به جرم عشق ملامت چه فایده
کش بخت تیره گشت بدین شیوه رهنمون
هر دم مکن فسون که روزی رسی به وصل
کین آرزو ز حوصله ما بود برون
❈۴❈
در حق جامی آنچه توان می کن از جفا
مشکل که عاشق دگر افتد چنین زبون
کامنت ها