جامی:برفت عقل و دل و دین و ماند جان تنها چو آن غریب که ماند ز کاروان تنها
❈۱❈
برفت عقل و دل و دین و ماند جان تنها
چو آن غریب که ماند ز کاروان تنها
چو خوان درد نهادی خیال را بفرست
که منعمان ننشانند میهمان تنها
❈۲❈
حدیث موی میانان چو در میان آید
تو در خیال من آیی ازان میان تنها
ز زلف و خال و خطت چون رهم به حیله عقل
گرفت از همه سو دزد پاسبان تنها
❈۳❈
به سان خامه دو بودی زبان من ای کاش
که شرح شوق تو نتوان به یک زبان تنها
چو نی چگونه ننالم که شد ز ناوک تو
هزار روزنه ام در هر استخوان تنها
❈۴❈
مرو به خلد برین بی خیال او جامی
که لذتی ندهد گشت بوستان تنها
کامنت ها