جامی:هر بامداد کان مه راند سواره بیرون آید ز شهر خلقی بهر نظاره بیرون
❈۱❈
هر بامداد کان مه راند سواره بیرون
آید ز شهر خلقی بهر نظاره بیرون
اشکم به خون بدل شد خون هم نماند وین دم
می اوفتد ز دیده دل پاره پاره بیرون
❈۲❈
شد آتشین دل من صد پاره و آید اکنون
با دود آه یک یک همچون شراره بیرون
پیش رخت بتان را نبود مجال جلوه
تا آفتاب باشد ناید ستاره بیرون
❈۳❈
درد دل حزین را با کوه اگر بگویم
آید صدای ناله از سنگ خاره بیرون
ناچار باشد ای دل بیچارگی کشیدن
زینسان که رفت ما را از دست چاره بیرون
❈۴❈
می کرد دی شماره خیل سگان خود را
واحسرتا که جامی بود از شماره بیرون
کامنت ها