جامی:مرو زین چشم تر ای اشک خونین دمبدم بیرون شدم رسوا منه دیگر ز فرمانم قدم بیرون
❈۱❈
مرو زین چشم تر ای اشک خونین دمبدم بیرون
شدم رسوا منه دیگر ز فرمانم قدم بیرون
به روز وصل خواهم چاک دل دوزم ز پیکانت
که ماند شادی و عشرت درون اندوه و غم بیرون
❈۲❈
به صحرا وقت گل آن نیست لاله بلکه آتشها
ز خاک داغداران فراقت زد علم بیرون
زدی بر لوح سیم از مشک تر نونی رقم یعنی
نیاید خوشنویسان را چنین حرف از قلم بیرون
❈۳❈
نگویم راز آن لب گر چه خوردم خون ازو عمری
بلی ندهد ز خم دردخورده باده نم بیرون
غمت از دل نرفت و رفت جان از تن نبوده ست آن
که می گفتم غمت آید ز دل با جان به هم بیرون
❈۴❈
گرفت از تنگنای شهر هستی خاطر جامی
چه بودی گر قدم ننهادی از ملک عدم بیرون
کامنت ها