جامی:آفتاب حسن طالع شد چو افکندی نقاب حسن طالع بین که دیدم آن رخ چون آفتاب
❈۱❈
آفتاب حسن طالع شد چو افکندی نقاب
حسن طالع بین که دیدم آن رخ چون آفتاب
در خیال خط مشکین تو با عارض به هم
دمبدم چشم تر ما می زند نقشی بر آب
❈۲❈
خاک آن در زیر سر شبها غنودن دولتی ست
عمر بگذشت و ندیدم هرگز این دولت به خواب
می کند هر دم دل بیهوشم آن لب ها هوس
مست رفت از دست و دارد همچنان ذوق شراب
❈۳❈
داغ دل را آه های آتشین باشد نشان
دود روزن می دهد آگاهی از سوز کباب
من که در میخانه با دردی کشان هم خانه ام
خانه ام خواهد شد آخر در سر می چون حباب
❈۴❈
گفته جامی نگیرد چون زر خالص رواج
جز به اکسیر قبول طبع شاه کامیاب
کامنت ها