جامی:آن شوخ رسید اینک و خلقی به نظاره چون نیست مرا طاقت نظاره چه چاره
❈۱❈
آن شوخ رسید اینک و خلقی به نظاره
چون نیست مرا طاقت نظاره چه چاره
هر کس به سر راه رود بهر تماشا
مسکین من حیران کنم از راه کناره
❈۲❈
خواهم که دوم پیش عنانش چو غلامان
هر جا که رسد پیش من آن ماه سواره
چو ماتمیان چند کنم نوحه در آن کوی
رخساره خراشیده و پیراهن پاره
❈۳❈
بی خوابی ما را اگر آن شوخ نداند
ای کاش بپرسی شبی از ماه و ستاره
خواهم که به یک زخم ازو کشته نگردم
باشد که چشم لذت تیغش دو سه باره
❈۴❈
نگرفت در آن سنگ دل افسانه جامی
هر چند که خون می شود از وی دل خاره
کامنت ها