جامی:باز آی و مرهمی به دل ریش خسته نه چشمی بدین دو دیده در خون نشسته نه
❈۱❈
باز آی و مرهمی به دل ریش خسته نه
چشمی بدین دو دیده در خون نشسته نه
پشتم شکست هجر تو گر بار می نهی
باری به قدر طاقت پشت شکسته نه
❈۲❈
چون دل نمی دهد ز غمت گر دگر غمی ست
آن هم بیار و بر دل از غم نرسته نه
بگسست دل زمام صبوری به پای او
از زلف خویش یک دو سه تاری گسسته نه
❈۳❈
جان کز غمت گریخت به آن طره اش سپار
بندی بر این شکاری از دام رسته نه
خون بست بر رخم جگر ار میهمان شوی
پیش سگانت طعمه جگرهای بسته نه
❈۴❈
جامی ز دست داد دل و دین تو را که گفت
بر طرف گل ز سنبل سیراب دست نه
کامنت ها