جامی:شبها من و خیال تو و کنج خانهای با خود ز گفتوگوی تو هردم فسانهای
❈۱❈
شبها من و خیال تو و کنج خانهای
با خود ز گفتوگوی تو هردم فسانهای
کردند عاشقان بحلت خونشان بریز
هردم چه حاجت است که جویی بهانهای
❈۲❈
سوزد زبان خامه گه شرح اشتیاق
کز آتش غم تو برآرد زبانهای
خواهم عنان گرفتنت ای شهسوار حسن
باشد بدین بهانه خورم تازیانهای
❈۳❈
اینک دلفگار من ای ترک تندخوی
بهر خدنگ غمزه چو خواهی نشانهای
تا جا گرفت خیل خیالت میان جان
غم رو نهاد سوی من از هر کرانهای
❈۴❈
جامی چه اعتبار بر آن آستان ز تو
همچو تو صد گداست به هر آستانهای
کامنت ها