جامی:می زد صفیر شوق خزان دیده بلبلی می رفت در حقیقت حالش تاملی
❈۱❈
می زد صفیر شوق خزان دیده بلبلی
می رفت در حقیقت حالش تاملی
گفتا ز سر ناله من آگهی نیافت
جز بلبلی که داد ز کف دامن گلی
❈۲❈
با لطف قد و نکهت زلفت نیافتیم
بر طرف جوی سروی و در باغ سنبلی
گشتم چو خاک پست و نکردی چو آفتاب
هرگز ز اوج طارم عزت تنزلی
❈۳❈
آمد علاج علت دل بوسه ای ز تو
ای وای اگر کند لب لعلت تعللی
چیزی به جز خیال ز من در میان نماند
تا دارم از میان تو با خود تخیلی
❈۴❈
خم گشت پشت طاقت جامی ز بار دل
بیچاره عاشقی که ندارد تحملی
کامنت ها