جامی:ای ز خاک قدمت چشم مرا بینایی چشم بد دور ز روی تو که بس زیبایی
❈۱❈
ای ز خاک قدمت چشم مرا بینایی
چشم بد دور ز روی تو که بس زیبایی
ای خوش آن دیده که اول به رخت می افتد
بامدادان که به صد جلوه برون می آیی
❈۲❈
لطف و انعام تو عام است ندانم که چرا
هیچ گه بر من درویش نمی بخشایی
سوز من روشنت آن دم شود ای شمع چگل
که شبی سوخته باشی به غم تنهایی
❈۳❈
گر نیرزم به جوابی چو سلامت گویم
چشم دارم که به دشنام زبان بگشایی
چند سودای بتان وای ازین خون خوردن
تا به کی طعن کسان آه ازین رسوایی
❈۴❈
عقل گفتا نرسد وصل سلاطین به گدا
بیش ازین در طلبش عمر چه می فرسایی
عشق فریاد برآورد که ای عقل خموش
بس بود لذت درد طلب و جویایی
❈۵❈
جامی از خیل سگان یا ز غلامان باشد
بنده حلقه به گوش است چه می فرمایی
کامنت ها