سلیمی جرونی:سخن پرداز، کین در دری سفت ز شیرین و ز خسرو این چنین گفت
❈۱❈
سخن پرداز، کین در دری سفت
ز شیرین و ز خسرو این چنین گفت
که خسرو از پدر چون روی برتافت
در آن ره صحبت شاپور دریافت
❈۲❈
سوی ارمن روانه کرد او را
که جست و جو کند آن ماهرو را
روان شد در پی اش چون باد در حال
که نتوانست در آن کار اهمال
❈۳❈
که ناگه یک سحر تنها ز لشکر
به یک سو شد هوای یار در سر
قضا را گشت پیدا مرغزاری
زمینی در نکویی چون نگاری
❈۴❈
در آنجا چشمه ای چون چشمه خور
چه باشد خور کزو صد بار بهتر
بر آن سرچشمه اسبی دید بسته
میان چشمه هم سروی نشسته
❈۵❈
تنش مانند سیم و چشمه سیماب
زاندامش فتاده لرزه بر آب
پری مثلش ندیده قاف تا قاف
پرندی نیلگون بر بسته تا ناف
❈۶❈
چو خسرو دید آن شبدیز با ماه
برآمد از دل گم گشته اش آه
بگفتا آنکه وصفش می شنیدم
نمردم تا به چشم خویش دیدم
❈۷❈
زمانی گوشه ای بگرفت و بنشست
که جای ماهی اش مه بود در شست
چو یک دم کرد آن مه را نظاره
بدید آن ماه او را از کناره
❈۸❈
خجل گردید و برد از کار خود زشت
ز هر سو موی بر اعضا فرو هشت
چو شد موهاش بر اعضا پریشان
تو گفتی ماه شد در ابر پنهان
❈۹❈
به خود گفت این کدامین مه چنین است
عجب گر آنکه می جستم نه این است
و زان سوی دگر آن سرو آزاد
دلش در بر، روان در لرزه افتاد
❈۱۰❈
چرا کان صورت زیبا که شاپور
به من بنمود دیدم اینک از دور
دگر گفت این کی او باشد، خیال است
وصال او بدین زودی محال است
❈۱۱❈
ز آب آمد برون و آهنگ ره ساخت
چه دانست او که یارش بود و نشناخت
چو شیرین این چنین زانجا برون شد
شنو احوال خسرو تا که چون شد
❈۱۲❈
چو بیرون رفت شیرین از میانه
دل خسرو شد از تیرش نشانه
به جست و جوی او هر گوشه گردید
نه از او و نه از گردش اثر دید
❈۱۳❈
پس آنگه در طلب بیچاره خسرو
به جست و جوی آن مه در تک و دو
ز گیسویش همه شب آه می کرد
حدیث روی او با ماه می کرد
❈۱۴❈
نظر می کرد هر دم سوی پروین
ستاره می شمرد از اشک رنگین
ز مژگان، لعل و مروارید می سفت
به راه یار می افشاند و می گفت
❈۱۵❈
ببین دولت که چون بر ما در این دشت
چو برقی آمد و چون ماه بگذشت
بود عمر آدمی را چون مه بدر
بر آن عمر این بدن همچون شب قدر
❈۱۶❈
در این ره بس کساکو می توانست
که قدرش داند و قدرش ندانست
مشو غافل که پیش چشم محرم
سراسر عمر نبود غیر یک دم
❈۱۷❈
کسی کو پایه عالم شناسد
ازل را با ابد یک دم شناسد
کنون کت مرغ در دام است دریاب
که شاید برپرد چون گیردت خواب
❈۱۸❈
چو اینها گفت با خود یک زمانی
و زان دلبر ندادش کس نشانی
در آن صحرا از آن گل یاد می کرد
چو بلبل نعره و فریاد می کرد
❈۱۹❈
گهی می گفت آه ای سرو آزاد
گلی بودی و بربودت ز من باد
به دستم آمدی در غایت ناز
ندانستم ز دستم چون شدی باز
❈۲۰❈
سعادت آمدم نشناختم پیش
گواهی می دهم بر کوری خویش
حدیث من بدان ماند که ایام
به سر کرد و ندید از عمر جز نام
❈۲۱❈
ازین پوشش چرا من عور گشتم
به چشمم خاک شد زان کور گشتم
شوم صابر بسازم با چنین درد
نکوبم بیش از این من آهن سرد
❈۲۲❈
ازین آتش بسازم من به دودی
پشیمانی ندارد هیچ سودی
ز بس زاری از آن چشمان پر درد
به گرد چشمه هر سو چشمه ای کرد
❈۲۳❈
شد از اشکش به یاد روی شیرین
همه صحرا پر از گلهای رنگین
هر آن منزل کز آب چشم می شست
در آن ره نرگس و بادام می رست
❈۲۴❈
ز عکس عارضش هنگام رفتار
شدی صحرا سراسر زعفران زار
زاشک سرخ او رستی در آن باغ
هزاران لاله با دلهای پر داغ
❈۲۵❈
سخن چون گفتی از آن زلف در هم
بنفشه سر به پیش افکندی از غم
ز راهش بس که از هر سو نظر کرد
ز چشمش چشمه ها هر گوشه سر کرد
❈۲۶❈
زبس کابش شدی از چشم بی خواب
بدی دایم به پیشش چشمه آب
ز راه خویش هر گردی که رفتی
ز چشم آبش زدی وین بیت گفتی
❈۲۷❈
اجل، گو خاک در چشمم میفکن
که آب ماست زین سرچشمه روشن
بسی می بایدش خون جگر خورد
زسختی تا به آسانی رسد مرد
❈۲۸❈
چو شمعش دل بسی پر سوز گردد
شبی بر خسته ای تا روز گردد
کشد بسیار گرم و سرد بشنو
درختی تا بر آرد میوه نو
❈۲۹❈
به خود، بی خود، به صد زاری و صد سوز
همه شب این مثل می گفت تا روز
فلک بسیار دوری با سر آرد
زمین تا خوشه گندم بر آرد
❈۳۰❈
چنین شد حال خسرو وان(آن)ماه
ببین تا چون شد از تقدیر الله
نیاسود و نیارامید یک دم
سوی شهر مداین رفت خرم
❈۳۱❈
چو شد سوی مداین آن صنم تیز
خبر پرسید از مشکوی شبدیز
خبر پرسان چو شد درگاه شه دید
روانی شد درون از کس نترسید
❈۳۲❈
فرود آمد درون خانه شاه
ازو گشته خجل هم مهر و هم ماه
شدند از شکل او و نقش شبدیز
همه حیران پری رویان پرویز
❈۳۳❈
پرستارانه پیشش صف کشیدند
به بانوییش بر خود برگزیدند
بدان گل، گرچه می بودند مایل
همی خوردند ازو صد خار بر دل
❈۳۴❈
وی از احوال خسرو نیز پرسید
وز ایشان چون حدیث شاه بشنید
پس از حالش تفحص ها نمودند
به بهتر مدحتی او را ستودند
❈۳۵❈
زبان بگشود شیرین بر دعاشان
بر آن افزود هم بی حد، ثناشان
که ای خوبان حدیث من دراز است
مع القصه به پرویزم نیاز است
❈۳۶❈
ز حال خویشتن حالی منم لال
چو آید او شود معلوم تان حال
توقع دارم از خوبان پرویز
که باشند آگه از تیمار شبدیز
کامنت ها