سلیمی جرونی:چو شب اشک زلیخا ریخت برخاک برآمد یوسف خورشید از افلاک
❈۱❈
چو شب اشک زلیخا ریخت برخاک
برآمد یوسف خورشید از افلاک
سپاه روم، شد بر زنگ، فیروز
به تخت شرق، آمد خسرو روز
❈۲❈
برآمد رومیی ناگه به صد فن
سر زنگی شب، برداشت از تن
شب اشک خویش ازین حسرت ببارید
سحر از گریه های او بخندید
❈۳❈
دل خسرو کشیده زحمت تن
فرود آمد سوی صحرای ارمن
به سوی چشمه ای شد رخت بگشود
سر و تن شست و یک ساعت بیاسود
❈۴❈
ز بعد یک دو ساعت لشکرش نیز
فرو راندند از دنبال پرویز
چو لشکر سر به سر آنجا رسیدند
به صحرا خیمه بر خیمه کشیدند
❈۵❈
بربانو کسی بشتافت از راه
که آمد خسرو پرویز ناگاه
مهین بانو چو آگه گشت زین کار
سوی پرویز شد با گنج بسیار
❈۶❈
تبرکهای شایسته که شایست
نثار و پیشکش چندان که بایست
فرسها را همه زین کرده از زر
غلامان و کنیزان نیز یکسر
❈۷❈
خروش غلغل از مه تا به ماهی
می و رامشگران چندانکه خواهی
ز بس کافتاده بد در هر کناره
نیامد نقل و میوه در شماره
❈۸❈
ز بس کالوان نعمت بود بر هم
ز مرغ و بره ها چیزی نبدکم
ستاره حاجب و خود چون مه نو
زمین بوسید پیش تخت خسرو
❈۹❈
که خسرو چون علم زین بام افراشت
مر این بیچاره را از خاک برداشت
توقع دارم از سلطان عالم
که در دولت در اینجا شاد و خرم
❈۱۰❈
بود ما را به سلطانی پناهی
بیاساید در اینجا چند گاهی
چو خسرو این همه اعزاز ازو دید
زمینی خوب و صحرایی نکو دید
❈۱۱❈
اجابت کرد و آنگه با دل شاد
به دارالملک ارمن رخت بنهاد
کامنت ها