سلیمی جرونی:چو شد احوال شیرین جمله مفهوم ز خسرو کن حکایت نیز معلوم
❈۱❈
چو شد احوال شیرین جمله مفهوم
ز خسرو کن حکایت نیز معلوم
چنین دارم ز استاد سخن یاد
که خسرو چون به ارمن رخت بنهاد
❈۲❈
به عشرت روز و شب با جام بودی
دلی از عشق بی آرام بودی
چه روز و شب که روز از محنت و تب
رسانیدی به صد اندوه با شب
❈۳❈
چه شب کز شب درون پر سوز کردی
به یارب یارب آن شب روز کردی
چو رامشگر سرودی بر کشیدی
دلش در بر چو مرغی برپریدی
❈۴❈
برون رفتی دلش صد بار بررو
ولی ننمودی از خود یک سر مو
چو گفتن با کس آن حالش نبد سود
دلی پر خون لبی پرخنده می بود
❈۵❈
به مطرب روی خود را تازه می داشت
زهر سوگوش بر آوازه می داشت
گهی چون شمع در مجلس می افروخت
زمانی همچو عود از ناله می سوخت
❈۶❈
در آن مجلس که جنت داشت زو رنگ
همی کرد این سخن را فهم از چنگ
که فرصت دان زمان و نوش کن جام
چه داند کس که چون باشد سرانجام
❈۷❈
زنی هم گوش می کرد این به آواز
که بر عالم چو من کن دیده ها باز
منه بر هست و بود دهر بنیاد
که دنیا سر به سر باد است بر باد
❈۸❈
چو خسرو گشت زان گفتارها مست
به می خوردن به مجلس شاد بنشست
به ساقی گفت در ده جام رنگین
که بر عمر اعتمادی نیست چندین
❈۹❈
مکن در عیشم امشب هیچ اهمال
که می داند که فردا چون شود حال؟
درین دم یک نفس بی می مدارم
که من این دم غنیمت می شمارم
❈۱۰❈
لب ساغر به دور ما بخندان
که دوران را بقایی نیست چندان
جهان را نیست هرگز استواری
زمان را نیست جز بی اعتباری
❈۱۱❈
نمی بینم بجز بادی سرانجام
حیاتی را که عمرش کرده ای نام
جهان باد است و آتش این دل ریش
وزم زو باد تا کی بر دل خویش
❈۱۲❈
هنوز از بیخودی تا نیستم مست
همان بهتر که ندهم فرصت از دست
که خوش گفت این سخن آن مرد دانا
که می دانست حکمت بهتر از ما
❈۱۳❈
که در این دم که در اویی منه دل
که دل بر باد ننهد هیچ عاقل
چو می دانی که حال آخرین چیست
چرا می بایدت چون غافلان زیست
❈۱۴❈
منه بنیاد بر این عمر موهوم
که امشب حال فردا نیست معلوم
درین گفت و گزارش بود پرویز
که از محرم یکی پیش آمدش نیز
❈۱۵❈
که اینک بر در استاده ست شاپور
بیاید یا نیاید چیست دستور
چو بشنید این سخن پرویز برجست
دلش می رفت دل بگرفت بر دست
❈۱۶❈
بگفتا هان در آریدش به درگاه
که دیگر چشم نتوان داشت بر راه
به از بی انتظاری نیست برگی
که در هر انتظاری هست مرگی
❈۱۷❈
در آریدش که دریابم وصالی
که هر ساعت به چشمم بود سالی
برون شد شخصی و آورد شاپور
زمین را بوسه زد استاد از دور
❈۱۸❈
پس آنگه خسروش از روی اعزاز
به خلوت خواند و فرمودش بگو راز
زبان بگشود شاپور سخن دان
که بادا بر مرادت چرخ گردان
❈۱۹❈
بمانی تا ابد بر تخت شاهی
به فرمان بادت از مه تا به ماهی
اجازت گر دهی ای شاه عالم
بگویم قصه ها از بیش و از کم
❈۲۰❈
شدن در دیر و ترسایی گزیدن
به صنعتها رخ آن ماه دیدن
کشیدن نقش شاه و غصه خوردن
به جادویی ورا از راه بردن
❈۲۱❈
پس از صنعت به حیله کردن انگیز
روان کردن ورا بر پشت شبدیز
کنون روشن بود پیشم که آن ماه
نخواهد بود جز در خانه شاه
❈۲۲❈
چو خسرو گشت این حالت عیانش
به شادی بوسه زد چشم و دهانش
بگفتا این مثل از روزگار است
که کار افتاده را یاری ز یار است
❈۲۳❈
نکو رفتی و هم نیکو رسیدی
کرم کردی و زحمتها کشیدی
حکایتهای خود هم شاه برخواند
غبار غم تمام از دل برافشاند
❈۲۴❈
کشیدن غصه ها و شدت راه
رسیدن بی خبر بر چشمه ماه
میان آب دیدن آن پری را
پریشان کرده زلف عنبری را
❈۲۵❈
و زان پس غصه ها بر غصه خوردن
به هر ساعت ز غم صد بار مردن
چو اینها گفت با شاپور پرویز
بگفتا می رود کار از تو، برخیز
❈۲۶❈
مکن آرام در راه و مکن خواب
سوی شهر مداین تیز بشتاب
تحیات و درود از من بخوانش
پس آنگه همچو باد اینجا رسانش
کامنت ها