سلیمی جرونی:بنام آنکه جان آرام ازو یافت دل معشوق و عاشق کام ازو یافت
❈۱❈
بنام آنکه جان آرام ازو یافت
دل معشوق و عاشق کام ازو یافت
به جوی تن روان را کرد جاری
زبان را در فصاحت داد یاری
❈۲❈
به چشم خود نظر بر روی خود کرد
جهان را پر ز گفت و گوی خود کرد
چو صورت کرد با معنی موافق
ز خود بر چهره خود گشت عاشق
❈۳❈
به حسن خود ز روی عشقبازی
همیشه کار او آیینه سازی
چو خود بد عاشق دیرینه خویش
جهان را کرد از آن آیینه خویش
❈۴❈
که تا هر گه ز خود با خود نشیند
در او هر دم جمال خویش بیند
به هر آیینه روی خویش بنمود
که هم خود عاشق رخسار خود بود
❈۵❈
گهی با آن برآمد گاه با این
بهانه ساخت خسرو را و شیرین
بدان تا هرکسی نشناسد او را
زمانی وامق آمد گاه عذرا
❈۶❈
اسیر اوست هم لیلی و هم قیس
خراب اوست هم رامی و هم ویس
جهان و جان ازو شد عاشق او
که آمد از زبان خود سخنگو
❈۷❈
به عاشق راز از معشوق بگشاد
نشانی داد از شیرین و فرهاد
کسی پرسید حق کو کردگارست
نمی دانم که دایم در چه کارست
❈۸❈
چو این نکته از آن مسکین شنفتم
به گوشش این سخن آهسته گفتم
جواب تو نمی گویم ازین بیش
که او دایم به فضل و رحمت خویش
❈۹❈
دهد آن را به رافت سرفرازی
دهد این را به باد بی نیازی
به حرمت برکشد آن را به گردون
به خواری افکند این را جگر خون
❈۱۰❈
جهانی را زند یک لحظه بر هم
وجودی را عدم سازد به یک دم
دگر بار از عدم نقشی برآرد
وجودی را در او صورت نگارد
❈۱۱❈
برآرد از دل چون سنگ فریاد
نهد اندوهها در جهان فرهاد
دهد بازش ز درس عشق تلقین
که کش بر سنگ خارا نقش شیرین
❈۱۲❈
تبارک ربنا، زان کردگاری
تعالی الله ازین صورت نگاری
چو دارد هر چه آن بایسته اوست
کند هر کارکان شایسته اوست
❈۱۳❈
هر آن رنگی که بر هستی طرازد
برین تخته هر آن نقشی که سازد
مگو بد کرد چون بیم کسش نیست
که خود حاجت به تعلیم کسش نیست
❈۱۴❈
اگر خواهد کند پنهان دو عالم
وگر خواهد کند پیداش در دم
به هر نطق از زبان خویش گویاست
به پنهانی و پیدایی هویداست
❈۱۵❈
نه از مردم توقع چشم دارد
نه با آن کین نه با این خشم دارد
بدان درگه چه خاقان و چه قیصر
سری دارد به عجز افکنده در بر
❈۱۶❈
خرد سررشته راهش نداند
نظر ره سوی درگاهش نداند
مگر کس ره برد سویش به توفیق
وگر نه کنه بی چونش بتحقیق
❈۱۷❈
چه داند اتحادی و حلولی
نباشد عقل را اینجا فضولی
که گاه عجز از آن اسرار مشکل
بپچید و هم را پا در سلاسل
❈۱۸❈
کند ابروی خوبان را کمانکش
دل عاشق کند از تیرشان خوش
چو گیسوشان پی دل بردن آرد
نهنگان را رسن در گردن آرد
❈۱۹❈
دهد از موی شان شب را درازی
به مژگانشان دهد شمشیربازی
به روز از روی شان آتش فروزد
بر آن آتش سپند شب بسوزد
❈۲۰❈
چو پیچد موی شان در گرد غبغب
در آرد روز را در حلقه شب
به عاشق زان دهان هنگام اعزاز
سلیمان را دهد انگشترین باز
❈۲۱❈
دگر هم زان دهان اندر نهانی
نشان داده ز ملک بی نشانی
به صنعت کرده پیش چشم مردم
ز باریکی میانشان در میان گم
❈۲۲❈
دگر عشاق را از جان سپاری
فکنده پیش معشوقان به زاری
بود دل جای او پهلو و مشکل
که ایشان را دهد جا پهلوی دل
❈۲۳❈
برآید جان ازین اندوه شان زار
اگر نه او دهد دلشان در این کار
از آن داده ست دایم جست و جوشان
که بنموده ست از معشوق روشان
❈۲۴❈
ازینها هر چه گفتم دان که بیش است
که او خود عاشق و معشوق خویش است
بگویم گر نگه داری تو این راز
که خود گوید هم از خود بشنود باز
❈۲۵❈
حدیث او حدیث ما و من نیست
سخن کاینجا رسد دیگر سخن نیست
کامنت ها