سلیمی جرونی:چو خسرو را شد این معلوم در روز سوی شهر مداین راند فیروز
❈۱❈
چو خسرو را شد این معلوم در روز
سوی شهر مداین راند فیروز
نیاسود و به رفتن تیز بشتافت
به دارالملک خود شاهنشهی یافت
❈۲❈
بزرگان مداین بهر خسرو
زدند از نقره و زر سکه نو
ره و رسم عدالت کرد بنیاد
بشارتها به هر جانب فرستاد
❈۳❈
چنان در عدل شد شاه جوان بخت
که گفتندش که نوشروانست بر تخت
به احکامش همه شهر مدائن
شده خرم که المقدور کائن
❈۴❈
زشاهی گر چه او با زیب و فر بود
ولی با عشق میلش بیشتر(بود)
چرا کان دم که شیرین برد هوشش
رسید از عالم غیب این به گوشش
❈۵❈
که در صورت شه ار صاحب کلاه است
به معنی دان که عاشق پادشاه است
پس آنگه خسرو از ملکت طرازی
به می خوردن نشست و عشقبازی
❈۶❈
چو در گردش درآمد جام زرین
خبر پرسید از احوال شیرین
چنین گفتند مه رویان خسرو
که آمد جانب ما آن مه نو
❈۷❈
ولی ننشست و قصری خواست از ما
کنون ماهی است تا می باشد آنجا
چو خسرو این سخن بشنید در دم
به سوی قصر شیرین راند خرم
❈۸❈
چو در زد حاجبی گفتش که شاپور
ازینجا برد آن مه را به دستور
چو بشنید این سخن خسرو بنالید
بزد آهی کزآن آتش ببارید
❈۹❈
بگفتا گردش این چرخ ریمن
ندانم تا چه خواهد کرد با من
غمی بر جان من کز اختر آمد
نبودم کم که این هم بر سرآمد
❈۱۰❈
ز اول نیست بر من حال ظاهر
چه دانم تا که چون خواهد شد آخر
فراق و هجر و جور عشقبازی
بخواهد کشتنم، بازی به بازی
❈۱۱❈
نمی دانم چرا این چرخ کجرو
نهد هر لحظه با من نقش از نو
قدیرا قاهرا عاشق گدازا
رحیما راحما دلبرنوازا
❈۱۲❈
به آنانی که دارند از تو بویی
به درگاه تو دارند آبرویی
که زین بیشم ممان در سوز هجران
شب تاریک بر من روزگردان
کامنت ها