سلیمی جرونی:پس از ترتیب خسرو چون بپرداخت به خلوت خواند شیرین را و بنواخت
❈۱❈
پس از ترتیب خسرو چون بپرداخت
به خلوت خواند شیرین را و بنواخت
نخستین گفت ای چشم مرا نور
مباد از تو مهین بانو دمی دور
❈۲❈
میفتا عارضت از آب هرگز
مبادا نرگست بی خواب هرگز
مبادت هیچ محنت تا جهان باد
سرو کار تو با رامشگران باد
❈۳❈
کند چرخ آنچه تو باشد مرادت
همیشه سرنوشت نیک بادت
کمال حسن و رای و عقل و تمییز
بحمدالله که حق دادت همه چیز
❈۴❈
نگویم چون بزی، ای سرو رعنا
که تو بهتر ز من می دانی اینها
ولیک از خسروت یک پند در خور
بگویم زانکه باشدگفته بهتر
❈۵❈
به مجلس خسروت چون پیش آید
چنان بنشینی و خیزی که باید
کنی در گوش چون در پند من را
به بازی در نبازی خویشتن را
❈۶❈
تو را چشمی ز مستوری ست در خواب
که زان پاکی چکد از دامنش آب
مکن کاری که آن نغنوده گردد
به طعن مردمان آلوده گردد
❈۷❈
چه خوش زد این مثل آن مرد هشیار
سخنهای چنین از یاد مگدار
که ای عاقل به هشیاری و مستی
خدا را باش در هر جا که هستی
❈۸❈
مده از دست این نقدی که داری
مکن چیزی که آرد شرمساری
نباید گفت چیزی کان نباید
نشاید کرد کاری کان نشاید
❈۹❈
نتازد مرد هر ره کان تواند
که مرد آنست کو خود باز خواند
بباید خوردنت اکنون غم خویش
نباید دادن از کف خاتم خویش
❈۱۰❈
مده دست ای صنم پابوس خود را
نگر تا نشکنی ناموس خود را
که در عالم چه درویش و چه سلطان
برای نام و ننگی می کند جان
❈۱۱❈
برین روز جوانی پر منه دل
مباش از گردش ایام غاقل
جوانی گرچه جان را دلفروزس ات
غم و پیری نگر هر روز روز است
❈۱۲❈
مده از دست فرصت بهر امید
دمی لذت نیرزد رنج جاوید
درین عالم گرت یکدم غمی نیست
غنیمت دان که عالم جز دمی نیست
❈۱۳❈
عجب گرمرد زیرک، ره کندگم
که او خود پندآموزد به مردم
تو را خود پر بود زین پندها گوش
که پندش نیست حاجت، صاحب هوش
❈۱۴❈
کسی کو را سعادت همنشین است
کلید دولتش در آستین است
طبیعت نیست غیر از بت پرستی
نخیزد از هوا جز ذل و پستی
❈۱۵❈
مکن چون بندگان ره گم درین تیه
که دانا گفته است الحر یکفیه
بود هر نکته را سر نهانی
یکایک گفتمت دیگر تو دانی
کامنت ها