سلیمی جرونی:چو خسرو یافت آن اعزاز و تمکین برون آمد سوی بهرام چوبین
❈۱❈
چو خسرو یافت آن اعزاز و تمکین
برون آمد سوی بهرام چوبین
نهاد از دوستان رو سوی دشمن
پی او لشکری چون کوه آهن
❈۲❈
ز بحر روم بگدشت و سوی بر
روان گردید با دریای لشکر
بدان لشکر پیاده هم ز اطراف
گرفته کوه و هامون قاف تا قاف
❈۳❈
ز نعل مرکبان هر سو هماره
ز سودن سرمه می شد سنگ خاره
بدان شوکت چو پیش آمد شهنشاه
شبیخون برد بر بهرام از راه
❈۴❈
چو با بهرام حرب افتاد شه را
قرانی بود با مریخ مه را
ز کار شه چو آگه گشت بهرام
به جنگ آمد سوی او کام و ناکام
❈۵❈
دو لشکر سوی یکدیگر ستادند
همه شمشیر کین در هم نهادند
ز تاب تیغ زهر آلوده پرتاب
تو گفتی زهره بهرام شد آب
❈۶❈
نمی دیدند مردم زان دو لشکر
به غیر از ابر تیغ و برق خنجر
ز زخم تیغ، کان از حد برون بود
به هر جانب یکی دریای خون بود
❈۷❈
به لشکر تیغها گردیده دمساز
به دشمن ز سهمش آب می شد
ز خنجر پاره می آمد جگرها
ز ابر تیغ می بارید سرها
❈۸❈
زمان از گرد اسپان در سیاهی
زمین از نعل شان چون پشت ماهی
ز گرز آن را که از دولت منش بود
به فرق دشمنانش سرزنش بود
❈۹❈
به پیش تیغ سرها کرده پابوس
شده کر، گوش چرخ از غلغل کوس
کمانها دستها هر سو گشاده
سنانها سر سوی دلها نهاده
❈۱۰❈
به هر سو کو فرود آمد پلارک
گدشت از مغفر و آمد به تارک
هر آن مغفر که تیغ انداخت ظاهر
اجل پنهانش گفت الله یغفر
❈۱۱❈
به آب تیغ شان همواره دشمن
فرو می رفت اما تا به گردن
ز نیزه بود دلها در دریدن
ز تیغ تیز سرها در پریدن
❈۱۲❈
همی بارید از بالا و از زیر
همه باران مرگ از ابر شمشیر
چکاچک بس که بر مغفر گرفته
به هر دو دست، دشمن سر گرفته
❈۱۳❈
نهنگان را شده از مغزها هوش
نمانده جز تلنگ تیر در گوش
عدو می دید سهم تیر و از خشم
بجز ناوک نمی آورد در چشم
❈۱۴❈
ز خنجر آمده جانها به حنجر
دلیران غرق خون دیده، تا سر
فکنده اسپها از دست و پا نعل
ز خون گشته همه خفتانها لعل
❈۱۵❈
ز بس لشکر که جا بر جای می رفت
سران را سر به دست و پای می رفت
سر گردنکشان گردیده در خون
سنان از پشتها سرکرده بیرون
❈۱۶❈
مظفر گشت چون شاه نکونام
و زو رو در گریز آورد بهرام
زمانه از برای نصرت شه
فرو خواند آیت نصر من الله
❈۱۷❈
ز بخت تیره و از نکس طالع
ز اوج خویش شد بهرام راجع
بنه یکسر همه بر جای بگداشت
ره بی ره گرفت و گام برداشت
❈۱۸❈
ز تخت و تاج و لشکر گشته بیزار
شده مخمور از مستی پندار
کسی کو پا، ز حد خود نهد بیش
چنین ها آیدش ناچار در پیش
❈۱۹❈
یقین دانم که بیند عاقبت بد
کسی کو پا نهد بیش از حد خود
قناعت کن به اندک کانست بسیار
مجو بیشی که می آرد کمی بار
❈۲۰❈
کسی کو با ولی نعمت کند خشم
بگیرد آخرش حق نمک چشم
مکن بد کانکه کرد این شیوه پیشه
یقین دانم که بد بیند همیشه
❈۲۱❈
مکن تا می توانی بد که ایام
همان بد آورد پیشت سرانجام
به هر کاری که هستی سهل مشمار
تامل کن ببین پایان آن کار
❈۲۲❈
حدیثی بشنو از قول حکیمان
مکن کاری کز آن گردی پشیمان
مباش از جهل چون بهرام چوبین
که باشد مرد عاقل عاقبت بین
❈۲۳❈
چو شد چوبین هزیمت از بر شاه
به خسرو باز آمد افسروگاه
زدشمن برد آخر دولتش دست
دگر در ملک خود بر تخت بنشست
کامنت ها