سلیمی جرونی:بدین گفتن چو روزی ده، برآمد زمانه بر مهین بانو سرآمد
❈۱❈
بدین گفتن چو روزی ده، برآمد
زمانه بر مهین بانو سرآمد
دل خود را ز جان بی برگ می یافت
که اندر خود نشان مرگ می یافت
❈۲❈
پس آنگه خواند شیرین را و بنشاند
به پیش او ز هر بابی سخن راند
نخستش گفت ای شیرین دلبند
ز خوبی بر خداوندان خداوند
❈۳❈
اجل پیغام مرگ من در آورد
زمانه عمر من بر من سرآورد
بخواهم رفت و اندوهی ندارم
که خواهی ماند از من یادگارم
❈۴❈
چه غم آن کز جهان گیرد کناری
کزو ماند به عالم یادگاری
بخواهم رفت و دارم یک دو پیغام
گزارم زانکه مرگ آمد سرانجام
❈۵❈
مده بر باد، ایام جوانی
که چون پیری رسد آنگاه دانی
مشو مغرور بر این عمر ده روز
که از وی کس نگردیده ست فیروز
❈۶❈
منه پر بار عالم بر دل خویش
که دیدم نیست جز عالم دمی بیش
چو می باید شدن آخر ازین در
سبکباری به هر حال است بهتر
❈۷❈
تو دل خوش کن که تا عالم نهادند
برات خوشدلی، کس را ندادند
مرو از ره که در عمرم فتوح است
که آید سر اگر خود عمر نوح است
❈۸❈
مشو ایمن که چرخم ملک داده ست
که گر ملک سلیمانست باد است
منه دل بر مدار ماه و خورشید
که دلخون رفت ازو کاووس و جمشید
❈۹❈
بکش دامن که دلها زین کشاکش
گهی خوش باشد وگاهی ست ناخوش
جهان را هیچ خویشی با خوشی نیست
خوشی او به غیر ناخوشی نیست
❈۱۰❈
کسی در کام او پایی نیفشرد
که آخر نی به ناکامی به سر برد
از آن نام جهان، دار سپنج است
که حاصل زو همه اندوه و رنج است
❈۱۱❈
دلی را زو نشد یک کام حاصل
که ننهادش دگر صد داغ بر دل
شقایق را که کردی لاله اش نام
به داغ دل ز مادر زاد ایام
❈۱۲❈
منه بر باغ دوران دل که بی داغ
نمی روید گلی هرگز درین باغ
زمان کین اسپ گردون را کشد تنگ
درین ره ماند در گل چو خر لنگ
❈۱۳❈
مگردان پایها بر وی، مشو شاد
به هر حالی دو دستی بایدش داد
یقینم کین سرای دهر تا بود
به آسایش درو یک شخص نغنود
❈۱۴❈
منه دل بر سیاهی و سفیدی
که در کاسه است آش ناامیدی
مرو بر لطف او از ره که قهرست
مخور این آش او زیرا که زهر است
❈۱۵❈
مچش پالوده این صحن گردون
که آمد سر به سر دو شاب او خون
زمان کو هر زمان نقشی نگارد
به دستی تاج و دستی تیغ دارد
❈۱۶❈
ز رخ نگشوده ماهی را، کشد میغ
به سر ننهاده تاجی را زند تیغ
رهی تاریک پیش است و همه چاه
ز من بشنو طریق خود درین راه
❈۱۷❈
برافروزان چراغ دیده خویش
به پیش پای خود دار و برو پیش
در این شب کز سیاهی عین سود است
ز تاریکی نه چشم از چشم پیداست،
❈۱۸❈
خوشا آنان که شب گردیدشان روز
نه جان دادند با صد گریه و سوز
نشان راه پرسیدند و رفتند
به سان صبح خندیدند و رفتند
❈۱۹❈
در آن منزل که ما اکنون رسیدیم
دم آخر ز یک تا صد که دیدیم
زدند از کار خویش و حاصل خویش
ز آه سرد بادی بر دل خویش
کامنت ها