سلیمی جرونی:چو شد بر تخت شاهی خسرو روم سپاه زنگ شد ز اطراف معدوم
❈۱❈
چو شد بر تخت شاهی خسرو روم
سپاه زنگ شد ز اطراف معدوم
برآمد رومیی خفتانش از لعل
که اسپ شاه زنگ افکند از آن نعل
❈۲❈
به میدان تاخت همچون مرد جنگی
رخ خود سرخ کرد از خون رنگی
زمان بگشود از خواب عدم چشم
مبدل شد زمین را باصفا خشم
❈۳❈
به فر دولت و بخت خجسته
به تخت خسروی خسرو نشسته
به گردش صف زده خیل سواران
کمر بسته به پیشش تاجداران
❈۴❈
ملازم نیز بیرونی و بومی
غلامان همچنین هندی و رومی
نبد مانند دور او به دوران
که واقع بد ولی عهد سلیمان
❈۵❈
به نوشروان چو عدلش عهدها داشت
از آن در عدل چون او جهدها داشت
نگشتی هیچ کس غمگین ز جورش
که بود از رحمت و رافت به دورش
❈۶❈
شده کوته همه دست از تظلم
و زان شادی جهان را دست و پا گم
کبوتر پیش شاهین خواب کرده
به صحرا گرگ با میش آب خورده
❈۷❈
به پای تخت، میران نیز یکسر
نشسته هر یکی بر کرسی زر
همه مامور امر حضرت شاه
نظر بر روی یکدیگر که ناگاه
❈۸❈
روان پیکی چو باد از در درآمد
که شاها وقت چوبین با سرآمد
نبد چون شاهی اش را تخت در خور
زدش دست اجل زان تخته بر سر
❈۹❈
ز چوب دار دادش سر بلندی
به جای تخت کردش تخته بندی
بزد آخر چه گر بردش بر افلاک
ز تخت چوبی اش بر تخته خاک
❈۱۰❈
برون افکند تخت از خانه اش رخت
به چوب آخر برون آوردش از تخت
چنان از تخته دورانش شد نام
که نتوان گفتن اندر گور بهرام
❈۱۱❈
چو پیک این گفت واپس رفت از پیش
تامل کرد خسرو گفت با خویش
مشو از مرگ دشمن شاد و خوش باش
که در کاسه است هر کس را همین آش
❈۱۲❈
مکن شادی گرت دشمن بمرده ست
که از دست اجل کس جان نبرده ست
به آن عاقل که بر عالم نلرزد
که این عالم غم عالم نیرزد
❈۱۳❈
مشو مغرور این دنیای غدار
که دارد یاد چون بهرام بسیار
تو این دنیا مبین بر چشم ظاهر
به معنی کن نظر بنگر که آخر
❈۱۴❈
تنش در گور قوت مار و مورست
نه چوبین بلکه گر بهرام گور است
به بهرامی دل خود پر مشوران
که نه بهرام بینی و نه گوران
❈۱۵❈
مگو دورانش این چوبینه تنهاست
که چون چوبین دو صد چوبک زن اینجاست
مشو حیران که این دور پر آشوب
ازین بهرام بتراشد صد از چوب
❈۱۶❈
فلک بهرام را چوبین اگر کرد
به چوبش بین که چون آخر به در کرد
چو بهرام از تن چوبین مکن ناز
برو این چوب را در آتش انداز
❈۱۷❈
بداند هر که او دانا و بیناست
که چوب کج به آتش می شود راست
برو آتش بزن این چوب نمدار
که گاهش تخت می سازند و گه دار
❈۱۸❈
مگو کز چوبی ام دل ناله دارد
دروگر چوب چندین ساله دارد
شب و روزی که با او روبه رویی
ز دستان و ز مکر او چه گویی
❈۱۹❈
بود روزت یکی رومی چون ماه
شبت یک زنگیی چون بخت گمراه
مشو ایمن ز دستانشان که هر دم
یکی شادیت بخشد وان دگر غم
❈۲۰❈
تو این دنیا کزو در توست سهمی
خیالی دان و خوابی دان و وهمی
به آن تا نفکند اندر وبالت
مهل کاید خیالش در خیالت
❈۲۱❈
دل خود را ز حال خود خبر کن
خیال باطلت از سر بدر کن
ازین سودا عجایب گفت و گو رفت
بسا سر کو درین سودا فرو رفت
❈۲۲❈
کسی نشناخت بازی زمانه
کسی بیرون نیامد زین میانه
مشو مغرور با این زور بازو
که از بیشی به سر غلطد ترازو
❈۲۳❈
قناعت کن بدین یک نان که داری
که پرخواری کشد آخر به خواری
ز خوان دهر قانع شو به یک نان
که خانان سر نهادند اندرین خان
❈۲۴❈
چنان ره رو که بتوانی رسیدن
مکش باری که نتوانی کشیدن
پی هر لقمه بر مگشا دهن را
فرو خور آرزوی خویشتن را
❈۲۵❈
مخور هر چیز کت لب آرزو کرد
که رو زردی کشد زان عاقبت مرد
به بحر آرزو بس کس فرو رفت
بسی سر در سر این آرزو رفت
❈۲۶❈
مکن هر چه آرزوی نفس باشد
که جانت خسته دارد دل خراشد
به هر خوانی مکش دست و مرو پیش
قناعت کن به این نان پاره خویش
❈۲۷❈
چو خرما با شدت لوزینه منگر
نباشد گندمت، با جو به سر بر
چراغی پیش پای خویش می نه
به حد خویشتن پا پیش می نه
❈۲۸❈
که با طفل این سخن خوش گفت دایه
که باید نردبان شد پایه پایه
تو اول نردبان را کن سرانجام
که نتوان زد به یک ره پای بر بام
❈۲۹❈
کسی کو پایه نتواند سپردن
ازین بام اوفتد آخر به گردن
برین پایه چنان کن پای خود راست
که گر افتی توانی باز برخاست
❈۳۰❈
نهد آن کس سر خود با سر شیر
که ننهد فرق از سر تا به شمشیر
نه هر کس را رسد لاف دلیری
نه هر روبه تواند کرد شیری
❈۳۱❈
ز شیری هر دلیری کو زند لاف
بدرد شیر نر را سینه تا ناف
چو خسرو گفت ازین گفتار یک چند
گرفتند اهل مجلس زان سخن پند
❈۳۲❈
ز تخت آمد فرود و گریه ها کرد
به خلوت رفت و مجلس را رها کرد
شد اندر خلوت و بنشست با غم
سه روزش کس ندید از محرمان هم
❈۳۳❈
چهارم روز، دیگر مجلس آراست
قیامت از قیامش باز برخاست
همه رامشگران را پیش خود خواند
یکایک را به جای خویش بنشاند
کامنت ها