سلیمی جرونی:چو بشنید این سخن شاپور از شاه به پا برجست و روی آورد بر راه
❈۱❈
چو بشنید این سخن شاپور از شاه
به پا برجست و روی آورد بر راه
روان شد سوی قصر آن مه نو
رسانید آنچه بد پیغام خسرو
❈۲❈
پس آنگه گفت شاهت عذرخواه است
برای مقدمت چشمش به راه است
چو شمع از آتش دل هست در سوز
ندارد غیر فکر تو شب و روز
❈۳❈
مرا سوگند بر جان و سر توست
که او را گر تن آنجا، دل، بر توست
کنون گر مصلحت بینی ز راهت
برم پنهان سوی مشکوی شاهت
❈۴❈
به مشکو شه تو را جایی نشاند
که نه مریم که روح الله نداند
چو بشنید این سخن شیرین بر آشفت
به شاپور از سر خشم و غضب گفت
❈۵❈
که ای شاپور تا کی مکر سازی
چو طفلانم دهی هر لحظه بازی
مفرما بیش ازین تحویل و نقلم
که رسته ست این زمان دندان عقلم
❈۶❈
به بازی تو تا کی افتم از راه
روم بر ریسمانت چند درچاه
تو کردی بهر مردن ساز و برگم
کنون خوش می دهی تعلیم مرگم
❈۷❈
منه بار فراوان بر تن من
مکن زین بیش سعی کشتن من
به خاک و خون به هم اینجای خفتن
که پای خود به سلاخانه رفتن
❈۸❈
تویی در دوستی آن دشمن من
که با صد مکر و صد دستان و صد فن
مرا از خان و مان آواره کردی
چنینم عاجز و بیچاره کردی
❈۹❈
بدان راضی نگشتی و کنونم
نمایی سعیها در قصد و خونم
مرا بگدار با این دردمندی
کمر بر خون من تا چند بندی
❈۱۰❈
میفکن بیش ازینم در کم و کاست
که اینها نیست در پیش خدا راست
به کشتن خواهیم داد و نگویی
جواب حق در آن عالم چه گویی
❈۱۱❈
من امروز ار ز دستانت بمیرم
به دستان دامنت فردا بگیرم
بدار آخر کنون دستم ز دامن
که دادی بازیم باری به کشتن
❈۱۲❈
چو اینها ساختی ای جادوی چین
مگو دیگر سخن برخیز و منشین
برو از من سلامم بر به خسرو
بگو بادت مبارک آن مه نو
❈۱۳❈
سلامم چون رسانیدی به سویش
رسان دیگر دعا وز من بگویش
که ای عهد و وفا بر باد داده
به دین عشق رسم نو نهاده
❈۱۴❈
مه نو گر چه دارد در جهان قدر
ولیکن کی بود همچون مه بدر
مه نو را نگویم کان نه زیباست
که او را شیوه ای از ابروی ماست
❈۱۵❈
چو داری یار نو بشنو سخن را
مبر از یاد یاران کهن را
نه هر کو یار نو گیرد در آغوش
کند یاران دیرین را فراموش
❈۱۶❈
درین مدت نگفتی هیچ باری
که ما را نیز وقتی بود یاری
کسی هرگز به یاری، یار را سوخت؟
ز تو باید طریق یاری آموخت
❈۱۷❈
زیان کردی سراسر جمله سودم
نکردی آتش و کشتی به دودم
تو تا خرمای مریم نقش بستی
مرا صد خار غم در دل شکستی
❈۱۸❈
ز شمع مریمت تا دل فروزی ست
تو خرما خور که ما را خار روزی ست
تو و شادی، من و اندیشه غم
من و خار و تو و خرمای مریم
❈۱۹❈
چو خرمای تو دارد خار بسیار
تو خرما خور که تا من می خورم خار
چو از خرمای تو حظی ندارم
مرا بگدار با این خار خارم
❈۲۰❈
برو بگدار تا با این دل تنگ
نشینم همچو مرغی بر سر سنگ
من و مریم به یک خانه زهی زه
هنوز این محنت و تنهائیم به
❈۲۱❈
به هم هر چند در یاری بکوشیم
عجب گر هر دو در یک دیگ جوشیم
که خوش زد این مثل آن مرد باهوش
که هرگز دیگ انبازی نزد جوش
❈۲۲❈
برو پیشم منه دیگر چنین راه
بلندان را نباشد فکر کوتاه
میاور دیگر این اندیشه در دل
محال اندیش نبود مرد عاقل
❈۲۳❈
تو را تا آفتابت در وبال است
خیال وصل من جستن محال است
مکن در وصل من اندیشه زنهار
که مارا و تو را هر دو درین کار
❈۲۴❈
نشاید بیش ازین تیمار بردن
تو و خرما و، ما و خار خوردن
چو لاله بر دل تنگم منه داغ
که بلبل خوش ندارد صحبت زاغ
❈۲۵❈
مرا آن به که با مریم نخوانی
که چون عیسی شدم من آسمانی
چو عیسی همنشین آفتابم
که دل بگرفت ازین دیر خرابم
❈۲۶❈
بیا تا هر دو در سازیم با هم
تو و مریم من و عیسای مریم
مخوانم پیش و مگدارم بدین روز
وگر خوانی پری خواندن بیاموز
❈۲۷❈
اگر خواهی که آیم پیش تو خوش
چو خالم خویشتن را نه بر آتش
مکن افسون که هر افسون که خوانی
شده ست از من فرامش، تا تو دانی
❈۲۸❈
مرا هر غمزه سحری همنشین است
که او همسایه بابل زمین است
ز خوابم وانکردی بخت فیروز
شبی گر دیدمی در خواب، این روز
❈۲۹❈
نزاد از دهر چون من نامرادی
چه بودی مادرم هرگز نزادی
به روزم تا به شب در آتش تب
به بخت خود همی گریم همه شب
❈۳۰❈
نه شب خواب و نه روز آرام دارم
شب و روزی بدین سان می گدارم
چنین تا کی ز بهر دلفروزی
همه شب خون خورم بر یاد روزی
❈۳۱❈
بخواهم کز دهانش کام گیرم
که می ترسم به ناکامی بمیرم
نمی آرم در این خواهش بهانه
که می گوید مرا، هر دم زمانه،
❈۳۲❈
بسا کس کو نشد بر بخت چیره
بس امیدیکه شد آن، خاک تیره
مرا گفتی که روزی آیمت پیش
منه بر جان خود اندوه ازین بیش
❈۳۳❈
بخواهم مرد اگر بختم دهد دست
که هر کس کو بمرد از غصه وارست
مرا آن زندگانی نیست در خور
که باشد مرگ از آن صد بار بهتر
❈۳۴❈
به شمشیرم مکش مفکن به تیرم
رها کن تا به مرگ خود بمیرم
درین حالت که من هستم تو دانی
که مرگم بهتر است از زندگانی
کامنت ها