سلیمی جرونی:نگار لاله رخ سرو سمنبر مه زهره جبین خورشید خاور
❈۱❈
نگار لاله رخ سرو سمنبر
مه زهره جبین خورشید خاور
به رخ ماه ختن یعنی بت چین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
❈۲❈
در آن وادی که او را پرورش بود
ز نعمت بیشتر شیرش خورش بود
اگر بودی هزاران نعمتش بیش
به شیرین میل بودی از همه بیش
❈۳❈
ولی آنجا که منزل داشت آن ماه
نبودی هیچ سو جای چرگاه
کنیزان بهر شیرین، شیر خوش خوار
کشیدندی به دوش از راه بسیار
❈۴❈
دل شیرین ازین بودی پریشان
که از وی دور بودی شیر میشان
همه شب بودی از این فکر در سوز
درین اندیشه می بودی همه روز
❈۵❈
گه و بی گه همینش بود تدبیر
که آسان چون شود آوردن شیر
ازین اندیشه شاپور آگهی یافت
به خدمت پیش شیرین زود بشتافت
❈۶❈
بگفتش ای سهی سرو سرافراز
به رویت دیده اهل نظر باز
اگر فرمان دهی تدبیر این کار
کنم آسان اگر چه هست دشوار
❈۷❈
مرا یاریست در نقاشی استاد
شنیده باشی او را نام فرهاد
بود در دست او چون موم، سندان
ندارد سنگ و آهن پیش او جان
❈۸❈
هر آن نقشی که او در خاطر آرد
همه بر سنگ خارا بر نگارد
اگر فرمان دهی او را بیارم
به خدمت پیش درگاهت بدارم
❈۹❈
چو بشنید این سخن شیرین ز شاپور
دلش شد شاد و جانش گشت مسرور
چنین گفتش مگیر آرام و برخیز
برو او را بیاور سوی من تیز
❈۱۰❈
که دیر است این مثل در روزگار است
که کار افتاده را یاری ز یار است
پس آنگه خاست شاپور جهانگرد
شد و فرهاد سوی شیرین آورد
❈۱۱❈
چو شیرین دید در آن قد و بالا
دلش از جا شد اما ماند بر جا
برون آمد ز پرده همچو ماهی
به عشوه کرد سوی او نگاهی
❈۱۲❈
چو فرهاد آن نگاه و عشوه زو دید
تنش زان عشوه همچون بید لرزید
سر اندر پیش افکند و شد از دست
به پای استاده بود از پای بنشست
❈۱۳❈
دلش در بر فتاد اندر تب و تاب
شد از هر سو روانش چشمه آب
همه تن، خون دل آمد به جوشش
فتاد از پا و از سر رفت هوشش
❈۱۴❈
چو شیرین دید او را آنچنان زار
دگر شیرین تر آمد زان به گفتار
بگفتش هستم احوال تو معلوم
که مثلت نیست، نی در چین نه در روم
❈۱۵❈
برین یک دست قصرم، هست کوهی
که هست اندر دلم از آن ستوهی
بکن کاری برای من به یاری
که می دانم که مثل خود، نداری
❈۱۶❈
بود زان سوی کوهم گله ای چند
که دایم زان دل من هست در بند
همی خواهم که جویی زین کمرگاه
ببری راست تا این سوی درگاه
❈۱۷❈
که چوپانان چو آنجا شیر دوشند
در اینجا خادمانم شیر نوشند
چو فرهاد این سخنها کرد احساس
بگفتا خوش بود بالعین و الراس
❈۱۸❈
روان سازم از آنجا شیر پیوست
چو میل خاطر شیرین برین هست
ولی دارم توقع زان پری زاد
که آید گاه گاهی سوی فرهاد
❈۱۹❈
ز لطف خود غریبان را نوازد
به یک دستم مریزا، شاد سازد
بگفت این و به پا برخاست سرمست
گرفت آن تیشه پولاد در دست
❈۲۰❈
به پای قصر با صد بار اندوه
سری بنهاد و روی آورد در کوه
به دل می گفت حق بر من گواه است
که این کوه خودی خرسنگ راه است
❈۲۱❈
به زخم تیشه یک ماهی کمابیش
تمام آن سنگ را برداشت از پیش
ز سنگ خاره جویی آنچنان کند
که در وی عقل را در حیرت افکند
❈۲۲❈
پس از ماهی که جویی آنچنان ساخت
به پای جوی یک حوضی بپرداخت
به نوعی کرده بود آن کار تدبیر
که سوی حوض یکسر آمدی شیر
❈۲۳❈
چو شیرین دید دست و کار فرهاد
ز دست و کار او گردید دلشاد
طلب کردو به خویشش همنشین کرد
بر او و دست او، صد آفرین کرد
❈۲۴❈
پس آنگه گفتش ای استاد کارم
ز دست و پنجه تو شرمسارم
ندارم دستمزد رنجه تو
بنازم بیش، دست و پنجه تو
❈۲۵❈
چنین صنعت ندارد هیچ کس یاد
چه خوشها رفته ای دستت مریزاد
پس آنگه گفت تا خادم زری چند
به بالایش نهاده گوهری چند
❈۲۶❈
بیاورد و بر فرهاد بنهاد
مگر از آن شود فرهاد دلشاد
چو فرهاد آن نوازشهای شیرین
ز شیرین دید هم دل داد و هم دین
❈۲۷❈
ستاد از خادمش آن گوهر و زر
همه در پای او افشاند یکسر
پس آنگه خاست سرگردان و حیران
چو آهو روی کرد اندر بیابان
کامنت ها