سلیمی جرونی:چو فرهاد از غم شیرین برآشفت نه روزش خورد بودی، نی به شب خفت
❈۱❈
چو فرهاد از غم شیرین برآشفت
نه روزش خورد بودی، نی به شب خفت
به یاد نرگس او مست و حیران
چو آهو رو نهادی در بیابان
❈۲❈
به هر راهی که اشکش بیش رفتی
مهی دنبال اشک خویش رفتی
چو گشتی غرق آب چشم غماز
شنا کردی و بیرون آمدی باز
❈۳❈
سرشب چون شدی از اشک دلسوز
ستاره می شمردی تا دم روز
چو گشتی باز روز از تاب و از تب
بنالیدی و خوردی غصه تا شب
❈۴❈
ز بس کش در دل خود نقش بستی
به او برخاستی با او نشستی
به هر کشتی که آنجا پا نهادی
ز جوی دیده آن را آب دادی
❈۵❈
به هر راهی که کردی گرم ازو رگ
روان تا آخرت رفتی به یک تک
ز فکر ار گوشه ای کردی اقامت
در آنجا ایستادی تا قیامت
❈۶❈
اگر از غم، دل او شاد کردی
ز مرگ خویش صد ره یاد کردی
ز هر چه از عالم اسباب دیدی
اجل را هر شبی در خواب دیدی
❈۷❈
چو رفتی با تن آوردی خرد را
به چشم خویش دیدی مرگ خود را
همه شب شمع جان از آه و فریاد
نهادی چون چراغی در ره باد
❈۸❈
چو کردی کوه را و دشت را گشت
بر او هم کوه گرییدی و هم دشت
گهی آهسته می رفتی و گه تیز
نشستی چون کسش گفتی که برخیز
❈۹❈
چو رفتی کوه می گفتی که صحراست
ندانستی شب از روز و چپ از راست
شدی یک ماه در یک گوشه مستور
چو دیدی سایه ای ناگاه از دور
❈۱۰❈
به صحرای گشاده با دل تنگ
گریزان می شدی فرسنگ فرسنگ
شدی چون آهوی صیاد دیده
گریزان از جهان و جان رمیده
❈۱۱❈
کسی کاحوال آن بیدل شنودی
دگر با حال خود یک مه نبودی
گرش بیگانه گفتی پند اگر خویش
سری انداختی از عجز در پیش
❈۱۲❈
به بیدای تحیر روز و شب گم
چو مجنون پریشان دل ز مردم
گهی از پا نشستی وارمیدی
گهی برخاستی بیخود دویدی
❈۱۳❈
چو بدمستی که بیخود باشد از می
فتادی کودکان هر سوش در پی
دعا را فرق، پیشش نی ز دشنام
نه فکر از ننگ بودش، نی غم از نام
❈۱۴❈
زماه و مهر می جستی نشانش
نبودی غیر شیرین بر زبانش
به یاد آن لبان هر در که می سفت
هزاران نکته باریک می گفت
❈۱۵❈
چو کردی قامتش را نقش بندی
کشیدی سر به عیوق از بلندی
به یاد ابرویش چون خواب کردی
شدی جا گوشه محراب کردی
❈۱۶❈
سخن چون از خم گیسوش راندی
همه شب سوره و اللیل خواندی
ز رویش چون به آواز آمدی باز
سخن را کردی از والشمس آغاز
❈۱۷❈
فرو خواندی به یک آواز محزون
زچشم و ابرویش والنجم و النون
چو بر فکر سمند او نشستی
ز آه دل گره بر باد بستی
❈۱۸❈
دهان چون تلخ گشتی از فغانش
لبش گفتی شدی شیرین دهانش
چو گشتی زآب چشم خود سخن ران
حکایت کردی از دریا و طوفان
❈۱۹❈
چنان بودی ز سوز عشق دلسوز
که روز از شب ندانستی شب از روز
اگر کردی به کوه از درد بنیاد
ز دردش کوه می آمد به فریاد
❈۲۰❈
به کوه و دشت بس کز تاب تفتی
ز چشم چشمه جوی آب رفتی
شب از بس کز دل او بر شدی آه
سیه گشتی همه آیینه ماه
❈۲۱❈
کشیدی روز هم زان آه چندی
شدی ابرش به سر سایه فکندی
زمستانها که سرماش آمدی پیش
شدی گرم از دم چون آتش خویش
❈۲۲❈
به تابستان که گشتی چهره زردش
ز گرما بس بدی دمهای سردش
چو دادی چشم را از خواب تسکین
خسک بستر نهادی خار بالین
❈۲۳❈
چو رخت خواب شب در سر کشیدی
همه شب خواب را در خواب دیدی
ز وحشت بس که بر وحشت فزودی
به وحشانش نشست و خاست بودی
❈۲۴❈
به آهو گه ز چشم یار گفتی
حدیثی از دل بیمار گفتی
گهی رفتی سخن با مار کردی
شکایتهای زلف یار کردی
❈۲۵❈
چو ذکر از قامت دلبر گرفتی
شدی سروی روان در بر گرفتی
بغریدی زمانی چون نهنگان
شدی و حمله کردی با پلنگان
❈۲۶❈
فتادی گه به پای ببر تا دیر
فکندی پنجه گه با پنجه شیر
گوزنی گه شدی او را هم آغوش
ربودی یک زمانش خواب خرگوش
❈۲۷❈
ز سوز او چو شب را جامه می سوخت
ز آه خود بر آنجا وصله می دوخت
سحر چون با درفش خور، زدی مشت
سرش با تیغ بودی چار انگشت
❈۲۸❈
زهر چشمه که یک دم آب خوردی
دگر ره، راه را واپس نبردی
همه شب همچو شمع از سوز می کاست
زغم هر روز می افتاد و می خاست
❈۲۹❈
درونش سوخت چندان در جدایی
که با خویشش شد آخر آشنایی
به هر چه از اندک و بسیار دیدی
در او یکباره نقش یار دیدی
❈۳۰❈
ز شیرین عشق هر تلخش که فرمود
ز شیرینی جان شیرین ترش بود
چو دید آخر که ره با او بسی نیست
شدش روشن که غیر از او کسی نیست
❈۳۱❈
به هر صورت که در وی بیش می دید
در او یکباره نقش خویش می دید
دل خود را به خود می داد تسکین
که شیرین بود او را جان شیرین
❈۳۲❈
ز دوری چون دلش می رفت از پیش
همی گفت این حکایت با دل خویش
نمی گویم که دردم را دوا نیست
که از من یار من یک دم جدا نیست
❈۳۳❈
نماند اندر میان اویی و مایی
میان ما و او نبود جدایی
حدیث او چو در افواه افتاد
به خسرو گفت شخصی حال فرهاد
کامنت ها