سلیمی جرونی:چو از فرهاد خسرو آگهی یافت دلش چون کوره آهنگری تافت
❈۱❈
چو از فرهاد خسرو آگهی یافت
دلش چون کوره آهنگری تافت
چنان زآن آتش غیرت برافروخت
که قهرش تا به مغز استخوان سوخت
❈۲❈
به حالش ظاهرا یک دم بخندید
ولی در اندرون چون مار پیچید
نفس می زد گهی سخت و گهی نرم
ولی چون سیخ کز آبش بود گرم
❈۳❈
به خلوت رفت و در بر مردمان بست
به غم در کنج خلوت زار بنشست
به مژگان خانه را جاروب گشته
زبانش در دهان چون چوب(گشته)
❈۴❈
گهی گشتی کج و گاهی شدی راست
زمانی می نشست و گاه می خاست
چو بیمار از تب محرق به بستر
گهی پایش به بالین بود و گه سر
❈۵❈
گرفته چشمهاش از گریه آماس
ولی با صد هزار اندوه و وسواس
به دندان پشتهای دست خسته
به دل هر دم هزاران نقش بسته
❈۶❈
گهی گفتی کشم زارش به خواری
دگر گفتی که نبود شرط یاری
نشاید کرد چون خاک رهش پست
که او را نیز همچون من دلی هست
❈۷❈
نه روی آنکه بگدارد چنانش
نه رای آنکه آرد قصد جانش
پس آنگه رای زد آن شاه با داد
که خواند سوی تخت خویش، فرهاد
❈۸❈
به تعظیمش به نزد خود نشاند
و زو احوال او را باز داند
اگر عشقش نباشد پاک و بی غش
کشد او را و سوزاند در آتش
❈۹❈
وگر باشد در او عشق خدایی
به حرمت یابد از چنگش رهایی
پس آنگه قاصدی را خواند چون باد
روان کردش به جست و جوی فرهاد
❈۱۰❈
بگفتش چون بدان بیدل بدی راه
به تعظیمش بیاری سوی درگاه
به خاطر سازش و می باش حاضر
که گردی نایدش از ما به خاطر
❈۱۱❈
چو بشنید این سخن قاصد ز پرویز
به جست و جوی آن گم گشته شد تیز
به کوه و دشت و صحرا گشت بسیار
بدیدش بعد از آن در گوشه غار
❈۱۲❈
فتاده زار و رو بنهاده بر خاک
پریشان خاطر و مجروح و غمناک
چو قاصد دید آن دیوانه مست
ز دورش مرحبایی گفت و بنشست
❈۱۳❈
پسش گفتا که خیر است ای جوانمرد
چرا با اشک سرخی و رخ زرد
جوابش داد فرهاد از سر سوز
که هرگز دیده ای کس را بدین روز
❈۱۴❈
که ای تو وز کدامین سرزمینی
چه می پرسی ز من اینم که بینی
چه می پرسی ز حالم، حالم اینست
زبانی لال دارم فالم اینست
❈۱۵❈
ز زلف ماه رویی تاب دارم
نه روز آرام و نی شب خواب دارم
نیم هرگز ز بخت خویش فیروز
نه روز از شب شناسم نی شب از روز
❈۱۶❈
مبین بگدشته آب چشم از فرق
دلم را بین در او صد بحر خون غرق
بود زین سان که بینی حال فرهاد
تو را اینجا گدر بهر چه افتاد
❈۱۷❈
جوابش گفت قاصد، گفت برخیز
که می خواند تو را این لحظه پرویز
چو بشنید این سخن فرهاد غمناک
بزد آهی که زد آتش بر افلاک
❈۱۸❈
بگفت آوه که کار من تبه شد
همه روز سفید من سیه شد
نشد کارم به بخت تیره از پیش
ندیدم راحت از بیگانه و خویش
❈۱۹❈
به قاصد گفت کای مرد جهانگرد
برو ما را رها کن با غم و درد
چو من سر با سر تقدیر دارم
چه فکر از پادشاه و میر دارم
❈۲۰❈
مرا پروای جان خویشتن نیست
سخن گفتم همه، دیگر سخن نیست
ازو قاصد چو این گفتار بشنید
به پیشش روی خود بر خاک مالید
❈۲۱❈
که فرهادا به امیدی که داری
که برخیزی و کام من بر آری
که گر من بی تو روی آرم سوی شاه
بیاویزند بر حلقم ز درگاه
❈۲۲❈
اگر نه تشنه خون منی خیز
که تا آریم رو نزدیک پرویز
کنون رحمی بکن بر حال زارم
سیه بر من مگردان روزگارم
❈۲۳❈
چو بشنید این سخن فرهاد پر درد
روان برجست و با وی عزم ره کرد
به همراهی قاصد با دل ریش
به درگاه شه آمد مست و بی خویش
❈۲۴❈
چو سوی درگه آوردندش از راه
ببردندش به نزدیک شهنشاه
چو دید او را شهنشه پیش خواندش
به صد تعظیم نزد خود نشاندش
❈۲۵❈
پس آنگه نیک چون در چهره اش دید
ز هیبت بند بر بندش بلرزید
بگفتا هیبتش از پارسائیست
ندارم شک که این عشق خدائیست
❈۲۶❈
چو شد در لرزه شاه از هیبت او
به خود دانست واجب عزت او
در او و هیبت او گشت حیران
سؤالی چند کرد از وی بدین سان
کامنت ها