سلیمی جرونی:نخستین گفت کای فرهاد چونی چرا چندین ز عشق او زبونی
❈۱❈
نخستین گفت کای فرهاد چونی
چرا چندین ز عشق او زبونی
زبان بگشاد فرهاد دلاور
که بشنو پاسخ ای سلطان کشور
❈۲❈
به صورت مرد عاشق گر زبونست
به معنی بین که از عالم فزونست
مبین جز عشق در ذرات موجود
که غیر از عشق چیزی نیست مقصود
❈۳❈
بگفت از عشق مقصود دلت چیست؟
بگفتا عشق مقصود است، دل کیست؟
بگفت از عشق ورزیدن چه خواهی؟
بگفتا شاهی از مه تا به ماهی
❈۴❈
بگفتا عاشقان را دل نه دینست
بگفت از عشق خود مقصود اینست
بگفتا کام کفر است از دلارام
بگفتا هست از آن ناکامیم کام
❈۵❈
بگفت او در خور من پادشاه است
بگفت از او به تو صد ساله راه است
بگفتا دوری از یارت خبر نیست
بگفت از او به من نزدیکتر نیست
❈۶❈
بگفتا هستیت در ره نه نیکوست
بگفتا نیستم من، خود همه اوست
بگفتا از سر این کار بگدر
بگفتا کی کنم گر می رود سر
❈۷❈
بگفتا در سرت سودای خام است
بگفتا غیر ازین بر من حرام است
بگفتا نشنوی تو غیر نامش
بگفتا در نظر دارم مدامش
❈۸❈
بگفت او نیست تا تو بینی اش چون
بگفت او از دل من نیست بیرون
بگفت آسایشی جو، این چه حال است
بگفتا عشق و آسایش محال است
❈۹❈
بگفتا ترک کن این کار و بگدار
بگفتا من ندارم غیر ازین کار
بگفتا خواهش از دلبر گدایی ست
بگفتا این گدایی پادشاهی ست
❈۱۰❈
بگفتا پادشاهی جو ز پیشم
بگفتا پادشاه وقت خویشم
بگفتا چند کافرماجرایی
بگفتا تا دمی کم آزمایی
❈۱۱❈
چو خسرو هر چه گفت از وی جوابی
شنید افتاد اندر اضطرابی
ز مجلس منفعل گردید و برخاست
به لطف آنگاه از وی کرد در خواست
❈۱۲❈
که کوهی هست اینجا در گذرگاه
که ما را زانست صد خرسنگ در راه
اگر فرهاد آن بردارد از پیش
به پیشش میکنم این شرط با خویش
❈۱۳❈
که جان من خلاف او نجوید
برم فرمانش هر چیزی که گوید
چو بشنید این سخن از شاه فرهاد
به غایت شد دلش از این سخن شاد
❈۱۴❈
زمانی فکر کرد و گفت با خویش
که هست این کار حلوا خوردنم پیش
پس آنگه گفتش ای سلطان عالم
به تو سلطانی عالم مسلم
❈۱۵❈
کنم زین راه دور این کوه سنگین
اگر خسرو بگوید ترک شیرین
چو بشنید این سخن خسرو ز فرهاد
بران شد تا کشد او را به بیداد
❈۱۶❈
که دیگر گفت کاین کاریست دشوار
هزار از این نیارد کردن این کار
بگویم خوش بود شرط ست و چندی
ورا زین دنبه سازم پوزبندی
❈۱۷❈
به روی دنبه اش پیهی گدازم
و زان دنبه بروتش چرب سازم
دهم زین دنبه روزی چند لوتش
نهم زین کار بادی در بروتش
❈۱۸❈
که این دیوانه را در سر خیال است
زراه این کوه بر کندن محال است
نهد سر چندگاهی بر سر کوه
بگیرد آخرش زین کار استوه
❈۱۹❈
به جا بگدارد این سودای باطل
نیارد دیگر این اندیشه در دل
پس آنگه گفت کردم شرط برخیز
به من زین بیش، در این کار مستیز
❈۲۰❈
چو فرهاد این سخن را شرط پنداشت
به پا برجست چست و تیشه برداشت
به عزم ره میان بر بست محکم
به سوی بیستون رو کرد در دم
❈۲۱❈
به هر حمله فکندی کوهی از پای
به هر یک تیشه کردی چاهی از جای
چو لختی چند کند از کوه فرهاد
ز نقش و نقشبندی آمدش یاد
❈۲۲❈
چنان بر سنگ زد تمثال خسرو
که پیدا گشت گویی خسروی نو
دگر تمثال شبدیز آنچنان کرد
که در خوبیش مشهور جهان کرد
❈۲۳❈
ز یک سوی دگر زد نقش شیرین
چنان کامد سزای مدح و تحسین
ز گلگونش دگر زد آنچنان رنگ
که جانی کرد گویا در تن سنگ
❈۲۴❈
چو وا پرداخت از شیرین و خسرو
به هر یک گوشه نقشی ساخت از نو
به هر سنگی کزان که بر شکستی
به جایش صورتی خوش نقش بستی
❈۲۵❈
شکستی روز تا شب سنگ خارا
کشیدی شب همه شب سنگ از آنجا
چو در سر شور شیرینش فتادی
سری در پای آن صورت نهادی
❈۲۶❈
ز شوقش چونکه جان بر لب رسیدی
شدی و قصر او از دور دیدی
نشستی روبه روی قصر یک دم
برون کردی بدان دیدن ز دل غم
❈۲۷❈
به مژگان از ره او خاک رفتی
نهادی روی بر آن خاک و گفتی
که ای دلبر فدایت باد جانم
مبادا بی غمت نام و نشانم
❈۲۸❈
ندارم هیچ آسایش زمانی
نمی یابم ز دست غم امانی
تنم هر چند کوه از جا بر آورد
مرا کوه غمت از پا در آورد
❈۲۹❈
به من آن کرد کوه غم ز بیداد
که کوه از ناله ام آمد به فریاد
برای خاطر تو ای مه نو
مرا آخر به سنگی بست خسرو
❈۳۰❈
که رو در عشقبازی باش یکرنگ
وگرنه می زن اینک سر برین سنگ
نبد در من زیکرنگی چو رنگی
سری دارم کنون ای یار و سنگی
❈۳۱❈
کنونم نیست جز این سنگ حاصل
که گه بر سر زنم گاهیش بر دل
بود تا کوه هستی پیش راهم
نخواهد بود ره در پیشگاهم
❈۳۲❈
ببین یک ره به سویم کن نگاهی
که از کوه تنم مانده ست کاهی
و زین کاهم نباشد جز ستوهی
که این که در ره من هست کوهی
❈۳۳❈
مکن منعم اگر دل دادم از دست
که در کار خودم اندیشه ای هست
دلیلم باش و راهی پیش من نه
به انصاف آی و خود انصاف من ده
❈۳۴❈
که در عالم، که دید این جور و بیداد
که خسرو وصل یابد، هجر، فرهاد
مرا مردن ازین غم هست دشوار
که دارد چرخ ازین بازیچه بسار
❈۳۵❈
چو رنج آمد نصیب من ازین گنج
چه خواهم کرد حاصل من ازین رنج
ز گنجم رنج بردن احسن آمد
که رنج من همه گنج من آمد
❈۳۶❈
چو گنج خسروی را هیچ کم نیست
نصیب من اگر رنج است غم نیست
چنین آمد نصیب من ازین جان
که خسرو پرورد جان من کنم جان
❈۳۷❈
کنون ای مه به امیدی که داری
که چون جانم رود از تن به خواری
دل خسرو نیازاری ازین بیش
نسازی چون منش دور از بر خویش
❈۳۸❈
وصیت بشنو از من گفتم ای یار
چو میرم از غمت زنهار زنهار
مباش از کار خسرو هیچ غافل
پریشانش مگردان هیچگه دل
❈۳۹❈
دلش را کن ز لعل خویشتن شاد
که هست آن منتی بر جان فرهاد
ز روی خود، دل آور با قرارش
مکن چون گیسوی خود تار و مارش
❈۴۰❈
اگر او کرد قصد کشتن من
مبادا خون من او را به گردن
مبادا هرگز از شادی ملالش
به عالم خون من بادا حلالش
❈۴۱❈
گر او هم میرد از نادیدن تو
بگیرم در قیامت دامن تو
به دردت گر بمیرد صد چو فرهاد
بهل تا میرد ای جان، عمر او باد
❈۴۲❈
چو من گر صد نباشد نیست زان غم
مبادا از جهان یک موی او کم
مرا ذوقی ست زان با عالم خود
که دیدم با کمال او کم خود
❈۴۳❈
که نام من برد چون هر چه هست اوست
کم ما و کمال حضرت دوست
چو دیدم در کمال او کم خویش
درین معنی نمی گویم کم و بیش
❈۴۴❈
گرفتم کوه افکندم به پستی
چه خواهم کرد با این کوه هستی
نخواهد داد وصلت ره به خویشم
مرا تا کوه هستی هست پیشم
❈۴۵❈
مرا تا با من ای جان آشنایی ست
میان ما و تو رسم جدایی ست
چو هست از آشنایی ام جدایی
چه بودی گر نبودی آشنایی
❈۴۶❈
منم ای یار تا در خانه خود
مرا از خویش دان بیگانه خود
مرا تا با خودی همخانگی هست
میان ما و تو بیگانگی هست
❈۴۷❈
جدایی نیست هر کو هست آگاه
که چندانی که می بینم در این راه
رهایی از منست ای جان نه از تو
جدایی از منست ای جان نه از تو
❈۴۸❈
بگو تا کی ز خود من، من تراشم
مدد کن تا درین ره من نباشم
کنم از خویش تا کی بت تراشی
درین ره من نباشم تا تو باشی
❈۴۹❈
چو من دست از خود و هستی بشستم
تویی من، من توام هر جا که هستم
چو گفتم حال خود با تو خدا را
درین بیچارگی مگدار ما را
❈۵۰❈
به عشق خود درین ره همچو مردان
ز هست و نیستم آزاد گردان
درین ره نیست گردانم ز هستی
خلاصم ده ازین صورت پرستی
❈۵۱❈
درونم را ز معنی بخش تسکین
که صورت چیست؟ نقشی چند رنگین
من این دیوار سنگین تا کی ای یار
کنم نقش و نشینم رو به دیوار
❈۵۲❈
در او هر دم خیالی نقش بندم
دمی گریم بر او و گاه خندم
مرا زان روز و شب با نقش کار است
که عالم سر بسر نقش نگار است
❈۵۳❈
ندارم زان سر دنیا و اسباب
که می بینم که آن نقش است بر آب
بدین دیوانه گر گویند فاشم
مرا بگدار تا دیوانه باشم
❈۵۴❈
از آنم جز به نقاشی هوس نیست
که جز نقش تو ما را نقش کس نیست
ز نقاشیم هر صورت که پیش است
چو من بی خویشم، آنم نقش خویش است
❈۵۵❈
بود صورت کشیدن کار دعوی
ز صورت ره دهم ای جان به معنی
مرا معنی ده از صورت طرازی
که تا گردم خلاص از نقش بازی
❈۵۶❈
چو یک چندی ازین معنی بگفتی
به خود گفتی و هم از خود شنفتی
دگر باز آمدی و با دل تنگ
ببستی باز زخم تیشه بر سنگ
❈۵۷❈
هر آن تیشه که او می زد به خاره
ز هیبت کوه می شد پاره پاره
هر آن آهن که او بر سنگ می زد
شعاعش تا به یک فرسنگ می زد
❈۵۸❈
ز ضرب تیشه اش در غرب و در شرق
نبد چیزی دگر جز رعد و جز برق
چو نیمی کند، از آن کوه فرهاد
تمام آوازه اش در عالم افتاد
❈۵۹❈
جهانی مرد و زن رو سوش کردند
به قدر خویش هر یک تحفه بردند
چنان بد کوهکن در کار خود گیج
کزانهایش نبودی چشم بر هیچ
کامنت ها