سلیمی جرونی:ز بعد آنکه خسرو شاه باداد سر فرهاد را با سنگها داد
❈۱❈
ز بعد آنکه خسرو شاه باداد
سر فرهاد را با سنگها داد
نمی شد فکر اویش یک دم از دل
نبود از کار او یک لحظه غافل
❈۲❈
نبود از محرمانش جمع بسیار
به جست و جوی اوشان غیر ازین کار
که می گفتند با خسرو همه راز
یکی نارفته می آمد یکی باز
❈۳❈
چو حال کوهکن گفتند با شاه
که نصف از بیستون برداشت از راه
دگر شیرین چه نوع آمد به پیشش
چگونه برد سوی قصر خویشش
❈۴❈
درافتاد آتشی در شاه کشور
کز آن آتش برون شد دودش از سر
بگفتا او که نیمی کوه برکند
کند آن نیم دیگر را به یک چند
❈۵❈
خلاف شرط کردن نیست احسن
چه سازم با وی و با شرط او من
خلاف شرط بس کاری ست دشوار
ببایدکرد تدبیری درین کار
❈۶❈
پس آنگه سخت در این کار درماند
ندیمان را و یاران پیش خود خواند
چو یاران را به مجلس با هم آورد
درین معنی به ایشان مشورت کرد
❈۷❈
که این فرهاد نصفی کوه خارای
به ضرب دست و بازو کند از جای
چو از دست وی این آمد به دیدار
معین شد که خواهد کردن این کار
❈۸❈
کنون این کار را تدبیر چه بود
پس از تدبیر، تا تقدیر چه بود
چو خسرو گفت این، یاران خسرو
عجب اندیشه ای کردند بشنو
❈۹❈
چنین گفتند با شاه جوانبخت
که ای لایق به تو هم تاج و هم تخت
عجوزی را بباید کرد پیدا
بدو دادن ز شکر نان و حلوا
❈۱۰❈
فرستادن به سوی بیستونش
سوی فرهاد کردن رهنمونش
که چون آنجا رسد گوید که مسکین
چه چندین می کنی جان بهر شیرین
❈۱۱❈
تو آن کس کز برایش می کنی جان
ازین دنیای فانی یافت فرمان
که چون او بشنود این، در زمانش
برآید بی سخن فی الحال جانش
❈۱۲❈
پس آنگه یک عجوزی نابکاری
طلب کردند و دادندش قراری
که گر این کار از دستت برآید
دهیمت خواسته چندان که باید
❈۱۳❈
چو بشنید این سخن، فرهادکش،زود
روانه شد سوی فرهاد چون دود
دو نان گرم پر حلوای شکر
چه حلوای شکر، کز زهر بدتر
❈۱۴❈
به هم پیچید وانگه بر میان بست
بر فرهاد مسکین رفت و بنشست
برآورد آه سردی آنگه از دل
که ای فرهاد سعیت هست باطل
❈۱۵❈
مکن این جان که شیرین رفت در خاک
جهانی مرد و زن را کرد غمناک
ز مرگ او کسش سویت گذر نیست
ز بهر این از آن حالت خبر نیست
❈۱۶❈
به عالم شد حدیث مرگ او فاش
به من دادند اینک، نان و حلواش
دریغ آن قامت و شکل و شمایل
که بر وی مرد و زن بودند مایل
❈۱۷❈
دریغ آن هیات دلجوی چالاک
که از پا ناگهان افتاد در خاک
چو لختی گفت ازین، بیچاره فرهاد
به سر غلطان شد و در خاک افتاد
❈۱۸❈
زمانی نیک از خود رفت و آنگاه
برآورد از دل آتش زده آه
که آه و صد هزار آه از دل من
دریغ از سعی های باطل من
❈۱۹❈
گره از مشکل من بخت نگشود
تمام این عمر من باد هوا بود
درین اندیشه نغنودم همه عمر
به هرزه باد پیمودم همه عمر
❈۲۰❈
عجب خرسنگی اندر راهم افتاد
و زان سعی من آمد باد بر باد
چو لختی گفت ازین فرهاد مسکین
بداد از داغ شیرین جان شیرین
❈۲۱❈
جهانا تا کی این دستان طرازی
به دستان هر زمان صد مکر سازی
که خواهد جان ز دستت برد، چون جان
نبرد از دست دستان تو دستان
❈۲۲❈
نبینم در نهادت غیر بیداد
ز تو فرهاد کش فریاد فریاد
نه تنها رفت فرهاد از تو در خاک
که کشتی خسروان دهر را پاک
❈۲۳❈
ندادی هیچ شه را در جهان طشت
که بازش سر نبریدی در آن طشت
ز شیرینی ندید از تو کسی بهر
که کامش را نکردی باز چون زهر
❈۲۴❈
بکشتی هر که را دادی دمی زیست
نخندید از تو کس کو زار نگریست
غمی را از دلی بیرون نکردی
که صد بارش دگر دل خون نکردی
❈۲۵❈
چه خوش زد این مثل آن مرد باهوش
که چیزی کان بهایش نیست بفروش
متاع دهر را نبود بهایی
مخر آن را که نتوان برد جایی
❈۲۶❈
مخر از شرم این کالای دوران
که گر روزی شود، نقصان کنی زان
ازین دنیا که یکسر نقش و زیب است
مخور بازی که سر تا پا فریب است
❈۲۷❈
مرو از ره ز بازیهای ایام
که آن را نیست پایانی سرانجام
به جان کوش و کن از خاطر برونش
که دنیا نیست چیزی در درونش
❈۲۸❈
خیال و خواب دنیا را وجودی
منه کاندر زیانش نیست سودی
میفت از رشته ایام در پیچ
که چون وابینی آن هیچ است بر هیچ
❈۲۹❈
به بازی زمان زنهار مگرو
که هر لحظه کند بازیچه ای نو
ببین تا خویشتن را در نبازی
که دانایان ازین خوردند بازی
❈۳۰❈
بدین مکاره با حکمت به سر بر
بمان بر جایش و بگدار و بگدر
بهی از وی مجو کو را بهی نیست
مقالاتش بجز طبل تهی نیست
❈۳۱❈
جهان نبود به غیر از رنج و دردی
نباشد آخرش جز آه سردی
بیا یکباره کن این راه را طی
که شد کاووس ازو محروم و هم کی
❈۳۲❈
نباید در کف این دون زبون شد
کزو تخت فریدون سرنگون شد
مخواه از او و گنج و مال او عون
که پس مرگ است از قارون و فرعون
❈۳۳❈
نظر کردم ز آدم تا بدین دم
ندید از وی کسی جز محنت و غم
کسی گرداند از وی وقت خود شاد
که از وی هیچ وقتی ناورد یاد
❈۳۴❈
مسیحاوار رخ تابد ازین دیر
به سوی عالم علوی کند سیر
جهان دیو است و دارد طبع آتش
بود دیوانگان را دل بدان خوش
❈۳۵❈
جهان شهری ست پر از دیو مردم
مرو در وی وگر نه می شوی گم
تو با وی بد کن ار نیکی نماید
به رویش در ببند، ار برگشاید
❈۳۶❈
مبر هرگز مر او را هیچ فرمان
هر آن چیزی که گوید کن، مکن آن
فلک طشتی ست مالامال از خون
زمین دشتی ست زو ره نیست بیرون
❈۳۷❈
برو زین دشت دل برگیر و این طشت
فرو شو دست ازین طشت و ازین دشت
که می داند که این دور پیایی
بدین منوال خواهد بود تا کی؟
❈۳۸❈
مشو آشفته از این برق و رعدش
که حکمتهاست در این نحس و سعدش
چو گردد کهنه دورش از روارو
به سر گیرد دگر ره دوری از نو
❈۳۹❈
جهان داشی ست کانجا خاک مردم
زمانی کوزه می سازند وگه خم
فلک را کن قیاس از چرخ فخار
که هردم زو شود شکلی پدیدار
❈۴۰❈
زمان هر گه که دوری با سر آرد
زند چرخی و دوری دیگر آرد
زجمشیدی به ضحاکی کند سیر
گهی در شر گراید، گاه در خیر
❈۴۱❈
مخور بازی که نبود از زمان دور
حدیث ایرج و افسانه تور
مشو غافل که دیدم هست بسیار
بریده سردرین طشت نگونسار
❈۴۲❈
اگر بینی بدی از دهر، مخروش
که سرها رفت در خون سیاووش
مباش ایمن اگر کردی خطایی
که خواهی دید از آن آخر جزایی
❈۴۳❈
که دانا گفته است از هوشیاری
کشنده را کشند آخر به خواری
بد از خاطر به درکن زانکه آخر
شود پوشیده های دهر ظاهر
❈۴۴❈
سلیمی در پناه عاشقی رو
کزو مشهور شد فرهاد و خسرو
مباش از عشق خالی یک زمانی
که یک دم زو همی ارزد جهانی
❈۴۵❈
مبین جز مهر عشق از کل ذرات
که در عشق است عقل عاقلان مات
مجازی را ندانی عشق فرهاد
که عشقی زان ندارد هیچ کس یاد
کامنت ها