سلیمی جرونی:چو خسرو ساخت زین سان کار فرهاد از آن بشنو که خسرو را چه افتاد
❈۱❈
چو خسرو ساخت زین سان کار فرهاد
از آن بشنو که خسرو را چه افتاد
ندانم رفت ماهی، بیش یا کم
که بر مریم سر آمد عمر مریم
❈۲❈
تن خسرو ازین غم گشت رنجور
چراغ دولتش گردید بی نور
به درد آمد دلش زین داغ دلسوز
نمی خسپید شب زین غصه تا روز
❈۳❈
از آن ماتم بسی می کرد شیون
که بود از وی چراغش گشته روشن
سوی شیرین خبر گویی در آمد
که بر مریم زمان آخر سرآمد
❈۴❈
دل خسرو ز داغش گشت پر درد
گل سرخش ازین غم شد گل زرد
به بار آورد از این رنج و تیمار
درخت ارغوانش زعفران بار
❈۵❈
چو بشنید این حدیث تلخ، شیرین
در آن دم شاد بد گرد (ید) غمگین
دبیری خواند پیش خویشتن زود
رخ مه را به مشک تر برآلود
❈۶❈
نبشت اول به نام ذوالجلالی
که نامد هرگز از حالی به حالی
پس از حمد خدا و نعت کامل
نوشت این نامه بر سلطان عادل
❈۷❈
که ای کشور گشا، شاه جوان بخت
که دارد فخر بر تو تاج و هم تخت
تو را شاهی رسد کز مه به ماهی
چو تو ننشست کس بر تخت شاهی
❈۸❈
فزونتر از فریدونی و از جم
گدشتی از نیایان تا به آدم
شنیدم کز غم مریم زبونی
زبان پر ناله و دل پر زخونی
❈۹❈
مبادت هیچ غم ز آسیب دوران
که بر جان من است این داغ سوزان
به عیسی کز زمین زد بر فلک تک
که مریم خواهر من بود بی شک
❈۱۰❈
به مرگ او جهان شد تیره بر من
که مریم بد مرا چون چشم روشن
سرشکش رشک درهای عدن بود
از آن رو دانه تسبیح من بود
❈۱۱❈
پس از من نیست شک گر اهل عالم
بود تسبیح شان از اشک مریم
کجا یابم از آن گوهر نشانی
که بی یادش نمی بودم زمانی
❈۱۲❈
سزد گر روز تا شب سوزم از سوز
که یادش شب رفیقم بود تا روز
گره از رشته ما، زان بنگشود
که ما را هر دو سر رشته یکی بود
❈۱۳❈
مخور تیمار اگر غایب شد آن یار
که من آن نخلم آورده رطب بار
رخم را بین که او را همدمم من
رطبهای درخت مریمم من
❈۱۴❈
زنخلش گر چه دل را خارخار است
رطب های من از وی یادگار است
ز داغ و درد و غمهایش چه گویم
که من پرورده غمهای اویم
❈۱۵❈
نگویم کز غمش دل را غمی بود
که هر نیشش مرا یک مرهمی بود
ولی شاها تو این محنت که دیدی
ز فعل خود جزای خود کشیدی
❈۱۶❈
که هست اندر جهان اندک چه بسیار
به پاداش عمل هر کس گرفتار
مکن ره گم که کار دهر این است
ز شک بگدر که دانا را یقین است
❈۱۷❈
که آن تیشه که شد فرهاد از آن کم
تبر گردید و زد بر نخل مریم
مخور بازی که این قدرت مرا نیست
که هم درویش و هم شه را چرا نیست
❈۱۸❈
چه خوش زد این مثل آن گنج پنهان
که می باید به آب زر نوشت آن
که گر نیکی کنی ور بد، کماهی
جزایش می رسد خواهی نخواهی
❈۱۹❈
بر این ست اعتقاد، این ست دینم
ندارم شک درین معنی یقینم
که زان روزی که این عالم نهادند
بدی را هم بدی، پاداش دادند
❈۲۰❈
چه خوش زد این مثل آن مرد جوکار
که هرکس این سخن را هست در کار
که در این کشته زار ارشاه و درویش
نشیند هر کسی بر کشته خویش
❈۲۱❈
میفشان تخم بد در مزرع دهر
که در وی هر چه کاری می بری بهر
کنون ای شاه اگر مریم ز دنیی
بشد بادا بقای عمر عیسی
❈۲۲❈
وگر زین دار فانی رفت فرهاد
به دولت تا ابد خسرو بماناد
کامنت ها