سلیمی جرونی:چو مریم را سر آمد عمر، خسرو طلب کرد از بزرگان همسر نو
❈۱❈
چو مریم را سر آمد عمر، خسرو
طلب کرد از بزرگان همسر نو
بزرگانی که بودندش ملازم
همه یکسر بدین گشتند جازم
❈۲❈
که در شهر صفاهان دلبری هست
که مانندش عجب گر دیگری هست
به حسن اعجوبه دور زمان است
به مجلس داری آشوب جهان است
❈۳❈
به ملک دلربایی بس که نیکوست
ز مشرق تا به مغرب شهرت اوست
ز شیرینی که دارد آن دلارام
زمانه کرده است او را شکر نام
❈۴❈
به نطق آمد غلام شکرش قند
هزارش دل به هر یک موست در بند
مجو زان حسن در اطراف عالم
که مثلش نیست در اکناف عالم
❈۵❈
چو او ماهی ندیده کس در آفاق
که در خوبی ست چون ابروی خود طاق
کنیز و خادمش هر دو به درگاه
یکی را نام مهر است و یکی ماه
❈۶❈
رخش ماهی ست، مهرش گشته همبر
قدش سرویست، خورشیدیش بر سر
دو چشمش در نکویی شهره هر دو
خجل زو مشتری و زهره هر دو
❈۷❈
دو گیسویش به گاه سرفرازی
شب عشاق را داده درازی
بر رویش که خورشیدی ست در خور
دهانش ذره ای و ذره کمتر
❈۸❈
شکر صد تنگ ریزد هر طرف بیش
چو جنباند به نام خود، لب خویش
اگر خواهی ز لعل و چشم او نام
برو آن را ز شکر پرس و بادام
❈۹❈
اگر خواهد دلت از لعل او قوت
گهر هایش بجو از در و یاقوت
لب چون شکرش به از نبات است
دهانش چشمه آب حیات است
❈۱۰❈
از آن چشمان که هر سو ناز دارد
عجب ترکان تیرانداز دارد
به چشمان حاجب از ابرو نشانده
به هریک غمزه، صد جادو نشانده
❈۱۱❈
چنان لب، کی بت چینیش باشد
مگر شیرین به شیرینیش باشد
چو خسرو ذوق شیرینی ازو یافت
به خواهش در طلبکاریش بشتافت
❈۱۲❈
بگفتا بارها من وصف آن ماه
شنیدستم ز مجلس ها به افواه
عجب گر سوی او باشد نگاهم
که من محبوب هر جایی نخواهم
❈۱۳❈
بزرگانی که او را دیده بودند
صفتهایش همه بشنیده بودند
به دارای جهان خوردند سوگند
که او هرگز به کس نگرفت پیوند
❈۱۴❈
بلی دارد کنیزی چند چون ماه
که بر مردم زند از دلبری راه
به مجلسها رود، لیکن دم کار
رود او و کنیزان را دهد بار
❈۱۵❈
به رعناییش سرو بوستان نیست
به عیاری آن مه در جهان نیست
چو بشنید این سخن، خسرو طمع کرد
که از خرما شکر بهتر توان خورد
❈۱۶❈
مزاجم را به غایت هست در خور
به جای نخل مریم تنگ شکر
نمی باید ز شکر داشتن دست
که خرما را به شکر نسبتی هست
❈۱۷❈
دل خود را دهم یکبار تسکین
بدین شکر ز تلخیهای شیرین
دل شه چون بدین گردید مایل
بگفت این کار باید کرد حاصل
❈۱۸❈
بزرگی از صفاهان پیش شه بود
فرستادش به سوی اصفهان زود
بدو داد از خزاین مال بسیار
دگر زاسباب آنچش بود در کار
❈۱۹❈
بزرگ آنگه ندید آن کار را خرد
ببرد آنها و شکر را بیاورد
چو آمد سوی خسرو تنگ شکر
به استقبال او رفتند لشکر
❈۲۰❈
در آوردند در باغی به نازش
شدند اهل مداین پیشوازش
رسانیدند آنگاه آن مه نو
به اعزاز تمامش پیش خسرو
❈۲۱❈
ملک آنگاه، آن در یگانه
ببستش عقد و بردش سوی خانه
شبی تا روز، با وی عیش بگداشت
ز درج سر به مهرش، مهر برداشت
❈۲۲❈
دلش هر گه ز شیرین یاد می کرد
به شکر خاطر خود شاد می کرد
به شکر چند روزی گشت خشنود
که در خرمای مریم استخوان بود
❈۲۳❈
ولی هر چند خود می ساخت مشغول
ز عقلش، عاشقی می کرد معزول
نمی کرد از غم شیرین به شب خواب
که نبود تشنه را تدبیر، جز آب
❈۲۴❈
نمی شد از شکر، تلخیش تسکین
به خود هر چند کان می کرد شیرین
به تلخی با شکر، ناچار می ساخت
شکر، شیرینی ای با خویش می باخت
❈۲۵❈
ز گرمی شکر شد چهره اش زرد
که بیش از پیش، حلوای شکر خورد
نبد چون شربت شیرینش در خور
از آن، دل سوختش حلوای شکر
❈۲۶❈
از آن گرمی، تن خسرو بر افروخت
که از شیرینی شکر، دلش سوخت
چو شکر کرد این احوال معلوم
تو گفتی آتش افکندند در موم
❈۲۷❈
به تنگ آمد دلش، بگداشت نازش
ز آب چشم خود شد در گدازش
تنش بگداخت، ز آب چشم بی خواب
بلی، تنگ شکر بگدازد از آب
❈۲۸❈
شود تا شربت قندش چشیده
گلابی می زدش از آب دیده
در آن آب و عرق بگداخت شکر
که خسرو داشت دل، با جای دیگر
❈۲۹❈
غم شیرینش منزل کرد در دل
شکر در کام او شد زهر قاتل
ز جام عاشقی شد باز سرمست
دگر سودای شیرین بردش از دست
❈۳۰❈
دگر ره با سر پرگار خود شد
ز کار افتاده بد، با کار خود شد
بسی سرگشتگیها آیدش پیش
چو افتد مرد از سر رشته خویش
❈۳۱❈
چه در عشق حقیقی چه مجازی
مهل تا رشته خود گم نسازی
به بازار جهان بازی خورد کم
هر آن کو دارد این سر رشته محکم
❈۳۲❈
مزن پر، پا به سر کز کنه بی عیب
چو فرمان شد که بیرون آیی از غیب
به بختت هر چه آن گردید طالع
کنندت باز با آن خیر راجع
❈۳۳❈
قضا این دان و تقدیر این چنین است
همین حب الوطن را معنی این است
اگر این راز پنهان باز یابی
به درد خویش درمان بازیابی
❈۳۴❈
چو شه را از ازل این راز دادند
به دستش رشته دیگر باز دادند
دگر با رشته تقدیر پیوست
که بودش از ازل آن رشته در دست
❈۳۵❈
دگر با عشق سر آورد و بر راه
بگفت از رفته ها، استغفرالله
زکفر غیر رو آورد با دین
فتادش باز در سر شور شیرین
کامنت ها