سلیمی جرونی:سحر کز کوه سر زد خسرو شرق ز تیغ کوه عالم شد پر از برق
❈۱❈
سحر کز کوه سر زد خسرو شرق
ز تیغ کوه عالم شد پر از برق
شه عالم ستان، یعنی که پرویز
سوی صیدش سمند عزم شد تیز
❈۲❈
برون آمد به صحرا با سواران
به دولت همرکابش تاجداران
در آن روزش نبد جز بی غمی هیچ
نبود از بیشی آن مه را کمی هیچ
❈۳❈
گرفته شرق تا غرب آفتابش
ز خاقان تا به قیصر در رکابش
سر چترش به گردون سرکشیده
جهان در سایه او آرمیده
❈۴❈
سواران همرهش از انجم افزون
پیاده هم ز حد و حصر بیرون
فلک مست از رخ گیتی فروزش
ملک حیران ز چرخ و باز و یوزش
❈۵❈
در آن صحرا از انبوه سپاهی
زمین در زلزله تا گاو و ماهی
ز نعل و میخ اسبانشان هماره
زمین گردیده پر ماه و ستاره
❈۶❈
سوارانش سراسر بر ستوران
نهاده سر همه دنبال گوران
در آن نخجیرگه از زخم شمشیر
رها کرده به هر جا پنجه ها شیر
❈۷❈
به قتل مرغ، شاهین گشته غازی
سگ صیاد در روباه بازی
زدی هم باز گاهی بال و گه پر
که تشنه بود بر خون کبوتر
❈۸❈
دماغ گاو کوهی شد فراموش
که عمری رفته بد در خواب خرگوش
پلنگ و ببر هم، زان و هم گستاخ
نمی کردند بیرون سر ز سوراخ
❈۹❈
زچندان صید کانجا گشته کشته
همی بردند خلقان کشته پشته
ز چندان طمعه کاندر دست کس بود
جهان را تا سر صد سال بس بود
❈۱۰❈
سزد چرخ ار ز صید خسروانی
کند تا دور دارد میزبانی
در آن نخجیر دلکش از که و مه
که بودند از نکویی یک ز یک به
❈۱۱❈
به صیدی گرچه هر یک را نظر بود
ملک را چشم بر صیدی دگر بود
زصید ار کرده بود او شیر را قید
شده بود آهویی را در جهان صید
❈۱۲❈
بنه گردن که آخر نیست تدبیر
چو گردیدی اسیر صید تقدیر
مکش سر وز سر تقدیر مگدر
که صید تیر تقدیریم یکسر
❈۱۳❈
فلک را گردش پرگار این است
زمان را روز و شب خود، کار این است
که این یک را به زنجیر قضا قید
کند وان را به تدبیر قدر صید
❈۱۴❈
برو خوش باش و با تقدیر می ساز
مده گر سر برندت هیچ آواز
که در نخجیرگه خوش گفت پیری
که صیدی نیست بی آسیب تیری
❈۱۵❈
پس آنگه با سواران هم آهنگ
به سان مرد جنگی در صف جنگ
شکار انداز دشت و کوه، پرویز
همی شد مست، بر بالای شبدیز
❈۱۶❈
که ناگاهان در آن نخجیر کردن
قضا بردش کشان بربسته گردن
بهانه کرده صید و زان بهانه
به سوی قصر شیرین شد روانه
کامنت ها