سلیمی جرونی:دگر ره خسرو از نوعی که دانی به شیرین گفت از شیرین زبانی
❈۱❈
دگر ره خسرو از نوعی که دانی
به شیرین گفت از شیرین زبانی
که ای صد همچو خسرو بنده تو
ز احسان توام شرمنده تو
❈۲❈
لب لعلت که جانها زنده دارد
هزاران بنده همچون بنده دارد
خم ابروی تو کان نیست هموار
چو من کشته ست در هر گوشه بسیار
❈۳❈
سر زلفت که رشک مشک چین است
بدان رخ فتنه روی زمین است
حدیثی زان دهان، کان غنچه رنگ ست
نمی گویم که حالا وقت تنگ ست
❈۴❈
قدت کان رفعتش از عرش بیش است
اگر بالا بود بر جای خویش است
نمی گویم رخت ماه جهان است
که آن فرق از زمین تا آسمان است
❈۵❈
سخنهایی که گفتم با تو ای مه
نکو گفتی جوابم بارک الله
جواب تلخ از لعلت نبات است
غلط گفتم که به زاب حیات است
❈۶❈
هر آن تلخی که کردی از سر کین
نه تلخی است آن که همچون توست شیرین
شدم بر تلخیت راضی و خرسند
که آن پیشم به است از شربت قند
❈۷❈
ز یاقوت لب آن درها که سفتی
به روی بنده آن بدها که گفتی
نگویم بد که بد گفتن نشاید
که هرگز بد ز نیکویان نیاید
❈۸❈
نگویم کز تو جانم در خروش است
که گر زهرست، از لعل تو نوش است
ندارم ای از تو یک مویی شکایت
ولی بشنو که می گویم حکایت
❈۹❈
مرا چون در ره افکندی به پستی
تو از خورشید بالاتر نشستی
تو آنجایی و اینجا گه که ماییم
تو ای دلبر کجا و ما کجاییم
❈۱۰❈
مرا گفتی، مرا پیش تو جان است
ولی ره از زمین تا آسمان است
دلی را معنی بسیار باشد
دلی را هم دلی در کار باشد
❈۱۱❈
اگر چه دل ز گفتارت به کام است
دلی را هم در آن دخلی تمام است
نیارد مرغ در بامت پریدن
که نتواند خرد آنجا رسیدن
❈۱۲❈
تو را قصری ست ای خورشید تابان
که پهلو می زند با عرش رحمان
همی ترسم که بر بالا برآیی
کنی یک روز دعوی خدایی
❈۱۳❈
نه چشم من بر آن بام است و منظر
که چرخ آنجا کلاهش افتد از سر
تو را کی چشم مه بی نور بیند
که هم آنجا تو را از دور ببیند
❈۱۴❈
نمی گویم که کام من روا کن
ولی یک بار چشمی زیر پاکن
تو سروی کی به من زین در درآیی
که می بینم که خوش سر در هوایی
❈۱۵❈
منم جایی که پستی را مکان نیست
تو در جایی که بالاتر از آن (نیست)
عجب گر خود بود راه من آنجا
که سالی می رسد آه من آنجا
❈۱۶❈
ز نه گردون نگویم برتری تو
که می دانم کز آن بالاتری(تو)
نمی گویم که خورشید جهانی
کز آن روشنتری و بیش از آنی
❈۱۷❈
نکویان کز نکویی نام دارند
ز تو رنگی و بویی وام دارند
ترنج مه ز سیب غبغب توست
شکر را چاشنی ای از لب توست
❈۱۸❈
ترشرویی مکن آخر بیندیش
تو شیرینی، مکن تلخی ازین بیش
برای شکرت با من چه قهر است
که شکر بی تو در کامم چو زهرست
❈۱۹❈
عتاب، آن به که با من درنوردی
که شکر در دهانم زهر کردی
ز شیرینی قندت کانست در خور
دلم بگرفت از حلوای شکر
❈۲۰❈
ز تلخی کز تو دیدم وز جهان هم
نه از شکر که بیزارم ز جان هم
بیا بازم خر از این خواری و ذل
که کوه سنگ نارد این تحمل
❈۲۱❈
شدم بیمارت آخر ای طبیبم
علاجم کن که در کویت غریبم
نگاهی جانب آواره ای کن
به رحمت چاره بیچاره ای کن
❈۲۲❈
به کویت گر اجل آید به پیشم
هم اینجا خاک کن در کوی خویشم
بجو، زان پیشتر سامان برگم
که زیرآیی و بنشینی به مرگم
❈۲۳❈
ازین سودا که دایم در سر ماست
عجب دارم که نه خاک من اینجاست
غمم خور زانکه گر از غم بمیرم
به روز حشر دامانت بگیرم
❈۲۴❈
به مرگ و زیست اینجا خواهم افتاد
مگر زینجا برد خاک مرا باد
کامنت ها