سلیمی جرونی:دگر ره آن مه حسن از سر مهر نمود از اوج برج خویشتن چهر
❈۱❈
دگر ره آن مه حسن از سر مهر
نمود از اوج برج خویشتن چهر
چو برق از ظلمت شب گشت لامع
به خوبی و سعادت گشت طالع
❈۲❈
در دولت به روی شاه بگشود
چو ماه چارده رخسار بنمود
چشانید از طبرزد طفل را قوت
گشاد از درج گوهر قفل یاقوت
❈۳❈
که شاها تا جهان را زندگانی
بود باشی به تخت کامرانی
فلک همچون زمین خاک رهت باد
فلک خاشاک روب درگهت باد
❈۴❈
جهان تا هست بادت پادشاهی
خلایق بنده و انجم سپاهی
ز روی من دو چشمت باد پر نور
رخ خوب تو باد از چشم بد دور
❈۵❈
گل رویت همیشه باد رنگین
دهانت چون لبم همواره شیرین
کمان دولتت پیوسته بر زه
همه روزت یکی بادا ز یک به
❈۶❈
چو زلف من پریشانی مبادت
بود کارت چو ابرو در گشادت
چو مویم دامنت پر مشک چین باد
مدامت شاهی روی زمین باد
❈۷❈
چو گیسو و دهانم از دو رنگی
مبادت خود پریشانی و ننگی
مرا گفتی جواب تلخ گفتی
نگفتم کانچه خود گفتی شنفتی
❈۸❈
دگر گفتی شدی بالا نشستی
به روی من در از هر باب بستی
از آن رفتم نشستم برتر تو
که گردم هر نفس گرد سر تو
❈۹❈
ازین بالا مرا آنست مقصود
که تو شمعی درین ایوان منت دود
مرا گر بر فلک دوران برآورد
زشبدیز تو باشد بر فلک گرد
❈۱۰❈
از آن بالا شدم چون دود آهت
که تا ناگه نباشم گرد راهت
تو چشمی و منت ابرو، مکن خشم
بود پیوسته ابرو بر سر چشم
❈۱۱❈
مگو از زیر و بالا، بیش با ما
که عاشق خود نگوید زیر و بالا
درین ره تا رهین زود و دیری
چو گرد آشفته بالا و زیری
❈۱۲❈
دگر گفتی که چشمی زیر پاکن
طریق سرکشی با من رها کن
درین بالا که دل زان در بلای است
به دیدارت که چشمم زیر پای است
❈۱۳❈
دگر گفتی شدم راضی و خشنود
زهی دولت، تو را این هست بهبود
که گرد غم ز راهش بیشکی شد
هر آنکو تلخ و شیرینش یکی شد
❈۱۴❈
دگر گفتی تو دوری من نه دورم
که با تو روز و شب اندر حضورم
ندارم از تو یک ساعت جدایی
نه بی مایی که دایم پیش مایی
❈۱۵❈
دگر گفتی که تلخی نیست آیین
تو خود تلخی، مکن نسبت به شیرین
مگو تلخم که این از ترهات است
که تلخ من چو حلوای نبات است
❈۱۶❈
ورت گفتم ز شکر تلخ بپذیر
که هست آن از لب من چاشنی گیر
دگر گفتی غریبم چاره جویم
بگو من این سخن پیش که گویم
❈۱۷❈
حدیثی مشکل و حالی عجیب است
مگو دیگر چنین کز تو غریب است
نظر بر چشم غمازم میاور
برو دیگر به آوازم میاور
❈۱۸❈
که در عالم اگر بیچاره ای هست
غریبی، خسته ای، آواره ای هست
به زندان عقوبت مانده مهجور
ز خان و مان خویش و دوستان دور
❈۱۹❈
غم و دردش به روز بد نشانده
ز ده مانده به جور از شهر رانده
نه راه پیشم از غم نی ره پس
پریشان حال و دشمن کام و بی کس
❈۲۰❈
درین زندان محنت رو به دیوار
چو بدبختان به درد دل گرفتار
شب و روز از خیال یار دلتنگ
نشسته چون کلاغی بر سرسنگ
❈۲۱❈
یکایک آنچه گفتم نیک بشمر
منم آنها و صد چندان دیگر
دگر گفتی که گیرم دامن تو
اگر میرم، بمیرد دشمن تو
❈۲۲❈
مگو اینها بادا زنده جانت
رود شیرین، به قربان دهانت
الهی تا ابد فرخنده باشی
برای من همیشه زنده باشی
کامنت ها