سلیمی جرونی:شباهنگام کان آهوی غماز برفت از دیده با صد عشوه و ناز
❈۱❈
شباهنگام کان آهوی غماز
برفت از دیده با صد عشوه و ناز
از آن غم شد فلک را گریه غالب
چو خون شد سر به سر چشم کواکب
❈۲❈
همه شب تا به روز از انده و غم
یکی ننهاد از آنها چشم بر هم
سیاهی بر سفیدی، گشت چیره
جهان بر چشم خسرو کرد تیره
❈۳❈
دو چشمش بر مثال صبح خیزان
شد از سوز درون سیاره ریزان
همه ره با دل خود در حکایت
ز بخت تیره خود در شکایت
❈۴❈
ز دوران زهر ناکامی چشیده
جواب تلخ، از شیرین شنیده
ز شیرینی دلش بی بهره گشته
دهانش تلخ چون خر زهره گشته
❈۵❈
شده رنگ رخ و گردیده آواز
به مستی رفته، مخمور آمده باز
به منزل نارسیده کرده ره گم
خجل از کار خود در پیش مردم
❈۶❈
دو چشمش خون فشان از بی قراری
سرافکنده به پیش از شرمساری
از آن رنج و از آن زخم و از آن نیش
فرس می راند و این می گفت با خویش
❈۷❈
شدی ای دل ندیدی حاصل از یار
دریغا راه دور و رنج بسیار
همه شب با غم دل راه آمد
سحرگه سوی لشکرگاه آمد
❈۸❈
به سوی خیمه رفت و زان ره دور
برآسود و طلب فرمود شاپور
بر خویشش نوازش کرد و بنشاند
یکایک حال خود پیشش فرو خواند
❈۹❈
که چون رفتم سوی قصرش رسیدم
سخن چون گفتم از وی چون شنیدم
پس آنگه رخ ز من چون کرد پنهان
بدین سان کرد وقت من پریشان
❈۱۰❈
چو بشنید این سخن شاپور از شاه
بگفتا غم مخور شاها که آن ماه
به نازی چند اگر آمد به رویت
نیازش خواهد آوردن به سویت
❈۱۱❈
مرنج ار کرد در روی تو نازی
که باشد بعد هر نازی نیازی
صبوری کن درین و باش حاضر
که خوش گفت، این مثل آن مرد صابر
❈۱۲❈
که اول هر چه آید مشکلت آن
تحمل کن که آخر، گردد آسان
نگردد کس پشیمان از تحمل
تحمل را بود نقش تجمل
❈۱۳❈
بدش مشمر که هر کو بد شمارد
ندارد هیچ اگر صد گنج دارد
تحمل جوی و صبر آور فرا پیش
که بی این هر دو، شاهانند درویش
❈۱۴❈
نبودی کوه را گر تاب این رنج
نکردی روزگارش صاحب گنج
به سختی چون تحمل کرد و بنشست
زر و سیم و جواهر بر کمر بست
❈۱۵❈
خوش آن کز پختگی گردید خاموش
نه از خامی برآمد بر سرش جوش
برآرد عجله زود از آدمی گرد
بود صبر و تحمل دو پر مرد
❈۱۶❈
تحمل کن که اندر کار مردان
بود رحمان تحمل، عجله شیطان
دگر گر نازشی کرد آن پری زاد
نباید گشت از آن یکبار، ناشاد
❈۱۷❈
که گویند این مثل، مردم که از یار
به آزاری نباید گشت بیزار
جدایی از وفاداری نباشد
بود آزار بیزاری نباشد
❈۱۸❈
چو همت عاشقان را در طلب نیست
ز معشوق ار جفا بیند عجب (نیست)
نباید هیچ از معشوقه رنجید
گرت کام از دهان خود نبخشید
❈۱۹❈
دلی کو بهر کام از یار بیش است
بود عاشق ولی بر کام خویش است
ز یار آن را که باشد کام در کار
بود بر کام خود عاشق نه بر یار
❈۲۰❈
نباید بود نازک دل که محبوب
نمی دارد ز عاشق اینها خوب
به برگی کاه، آن عاشق نیرزد
که همچون بید از هر باد لرزد
❈۲۱❈
خوش آن کو همچو کوه از جا نجنبید
که گر صرصر بود از جا نجنبید
درین ره هر که چون خاشاک افتاد
رها کن تا برد هر گوشه اش باد
❈۲۲❈
چو لختی گفت ازین گفتار شاپور
تن خسرو بر آسود از ره دور
چو در، کرد این نصیحتهاش در گوش
شدش تلخی شیرین چون شکر نوش
کامنت ها