سلیمی جرونی:در آن روزیکه بد روز جوانی جوانی چون بود زان سان که دانی
❈۱❈
در آن روزیکه بد روز جوانی
جوانی چون بود زان سان که دانی
دلم می بود با دلبر همیشه
هوای شاعری در سر همیشه
❈۲❈
به نقش دلبران هر جا عمل گو
شده چشم غزالان را غزل گو
به آن یک گفته از این یک شنیده
زمانی قطعه و گاهی قصیده
❈۳❈
به جستجو نهاده هر کجا رو
همی جستم بزرگی را، ز هر سو
نبودم هیچ گه جز بی قراری
که ناگاهم عنایت کرد یاری
❈۴❈
شدم پرسان و جویان بی سر و پا
سوی مولا همام الدین(و) دنیا
بزرگش یافتم چون سقف مینو
بزرگان گشته یک یک کوچک او
❈۵❈
به عالم سالک اطوار او بود
خلیفه قاسم انوار او بود
شدم درگاه او را بوسه دادم
به خدمت روی در پایش نهادم
❈۶❈
کمال او مرا افتاده نگذاشت
به لطف خود مرا از خاک برداشت
چو اندر صورت حالم نظر کرد
مرا از عالم معنی خبر کرد
❈۷❈
بگفت از شعر خود چیزی فروخوان
که خواهی شد سخن گوی و سخن دان
فرو خواندم بر آن پیر دانا
غزلهایی که بتوان خواند هر جا
❈۸❈
چو خواندم پیشش آن اشعار رنگین
بزرگانه مرا فرمود تحسین
بگفتا در غزل جلدی و محکم
برو برخی ادا کن مثنوی هم
❈۹❈
چو این گفتن از آن دانا شنیدم
ز شادی خویشتن را وا ندیدم
بگفتم یک دو بیت از وزن مخزن
کزو، روح نظامی گشت روشن
❈۱۰❈
شدم بازش به مجلس خواندم فاش
خوشش آمد بسی و گفت شاباش
قبولست این مدد باد از قلوبش
بگو این را که خواهی گفت خوبش
❈۱۱❈
بگفتم چند بیتی زان و ایام
فرو کشت آتشم بگداشتش خام
به شمع من زد از باد هوا پف
فکندش سیه سال اندر توقف
❈۱۲❈
ز بعد سی به خاطر آمدم باز
که بگشاید در گنجینه راز
خرد نور دماغم را بر افروخت
ز سر دیگر چراغم را بر افروخت
❈۱۳❈
بکردم نظمش و کردم تمامش
نهادم منبع اطوار نامش
چو شد پرداخته آن نظم چون در
شد از آوازه اش گوش جهان پر
❈۱۴❈
دگر هاتف به گوشم گفت برخیز
تو شاهی ساز شمشیر زبان تیز
ز شیرین و ز خسرو یاد کن یاد
جوابش نام کن شیرین و فرهاد
❈۱۵❈
بر مردم بلند آوازه سازش
ز نو یک بار دیگر تازه سازش
ببر سعیی و از این نظم نامی
جهان را رونقی ده چون نظامی
❈۱۶❈
یکی گفتی دگر را کن مجلد
که خواهی پنجه ای با خمسه اش زد
تو را حاجت به تعریف زبان نیست
که مانندت سخن گو در جهان نیست
❈۱۷❈
چو از هاتف به گوش این رازم آمد
جوانی باز از در بازم آمد
به پیران سر ره دلبر گرفتم
جوانی را دگر از سر گرفتم
❈۱۸❈
نوشتم نامه ها در عاشقی باز
زشیرین و زخسرو کردم آغاز
روایت بر روایت می نوشتم
زهر بابی حکایت می نوشتم
❈۱۹❈
چو در شیرین و فرهادم نظر شد
قلم در دست من چون نیشکر شد
چو این گفتن ز من یاران شنفتند
زمن آن را پذیرفتند و گفتند
❈۲۰❈
که باید کردن این البت تمامت
کز آن عالم شود پر، صیت نامت
بگفتم خوش بود لیکن که این کار
لوازمهاش هست و شرط بسیار
❈۲۱❈
یکی اهبه، دوم یار موافق
سیوم وقت و چهارم جای لایق
دگر با هریک از اینها سراسر
حضور خاطر و صد چیز دیگر
❈۲۲❈
بدان تحقیق اینها را که شک نیست
ولیکن بنده را زان هیچ یک نیست
به جای این که من شان نام بردم
یکایک شرح آن را بر شمردم
❈۲۳❈
درونی دارم از جور زبان ریش
هزاران نیش از بیگانه و خویش
چو زلف دلبران دایم پریشان
غم بیگانه و اندوه خویشان
❈۲۴❈
دگر یک خانه پر از دیو مردم
به جای عود در وی دود هیزم
ز دلخواهم درو غمهای جانکاه
شرابم خون کبابم دل ندیم آه
❈۲۵❈
ز محنتها نه آرام و نه تسکین
دگر اسباب یک یک در خور این
دگر گفتند یارانم شکایت
مکن زیرا که هست اینها حکایت
❈۲۶❈
بدینها رفتنت دشوار باشد
حدیث درد دل بسیار باشد
مکن از درد دل بسیار فریاد
برو بنیاد کن شیرین و فرهاد
❈۲۷❈
بگفتم گرمن اینها می دهم شرح
حدیثی چند از اینها می کنم طرح
که اکنون طبعها گشته ست نازک
نمی تابد حکایتهای لک پک
❈۲۸❈
چنان پردازم از نو این معانی
که ره ندهد به خاطرها گرانی
بیندازم زیادی کان نشاید
و زان هم نفکنم چیزی که باید
❈۲۹❈
نه پر نزدیک ازو گویم نه دوری
به او با سر برم خیر الاموری
بپردازم بنوعی این فسانه
که فوتی نبودش هیچ از میانه
❈۳۰❈
پزم زان گونه این حلوای شیرین
کز آنم خسروان گویند تحسین
بیارم آنچنان پیش خردمند
که از آنها نباید چیزی افکند
❈۳۱❈
درین کار ار شود تقدیر یارم
وگر توفیق بخشد کردگارم
بگویم مختصر شیرین و فرهاد
که از استاد دارم این سخن یاد
❈۳۲❈
که هر چیزی که هست اندر جهان به
بود کم گفتنش بسیار از آن به
درین معنی هر آن پندم که او گفت
نپندارم سخن بود این که در سفت
❈۳۳❈
که کم گفتن نباشد جز نکویی
نبیند مرد کم گو زرد رویی
مکن چندان تکلف در تکلم
کز آن مقصود گردد از میان گم
❈۳۴❈
زخاطر نقش پر گفتن فرو شو
حدیث است این که نیکوگو و کم گو
ز پر گفتن نخیزد غیرپستی
برو در هر کجا کم گوی و رستی
❈۳۵❈
سخن گوهر بود نتوان شکستن
که چون بشکست نتوان باز بستن
به کم گفتن چو عادت کرد عاقل
برست از محنت جان و غم دل
❈۳۶❈
چو گفت اینها حدیثش کار بستم
گرفتم گوشه و خلوت نشستم
ز شیرین و ز خسرو یاد کردم
ز نو این قصه را بنیاد کردم
کامنت ها