سلیمی جرونی:سحرگاهی چو چشم دلبران مست و زان مستی به یک ره رفته از دست
❈۱❈
سحرگاهی چو چشم دلبران مست
و زان مستی به یک ره رفته از دست
گدشتم بر سر کوی دلارام
به دستی شیشه و دستی دگر جام
❈۲❈
که ناگه بر درش راهم ببستند
زدندم سنگی و جامم شکستند
شدم روزی به طوفی سوی باغی
که تا جویم دمی از غم فراغی
❈۳❈
گلی خوش رنگ دیدم ناگه آنجا
هزاران بلبلش گردیده شیدا
شدم سویش به چیدن دست بردم
نچیدم آن گل و صد خار خوردم
❈۴❈
دلم از جای خود بگرفت باری
به مهمانی شدم نزدیک یاری
نهاده یار، خوان وز تازه رویی
بدش در خوان ز نعمت هر چه گویی
❈۵❈
فرا بردم چو سوی نعمتش دست
برونم کرد و در، بر روی من بست
اگر با من ستمها کرد آن یار
به جان من نهاد از غصه ها بار
❈۶❈
چه غم من بار او بر خود بسنجم
وگر صد زین بتر بینم نرنجم
زیار اندوه و غم، کی در شمار است
که از اینها نرنجد هر که یار است
❈۷❈
دگر سوگند بر سرو بلندش
به گیسوهای سر تا پا کمندش
بر آن ابرو، که هست از دلبری طاق
بدان زخمه، که روشن زوست آفاق
❈۸❈
بدان دندان همچون رسته در
که از وی حلقه یاقوت شد پر
به سیب غبغبش کآبی ست الحق
که هست از چشمه مهرش معلق
❈۹❈
بدان لبها که شد زو، لعل را آب
بدان عارض کزو شد آب مهتاب
بدان موی میان، کز عالم غیب
پدید آمد چنین باریک و بی عیب
❈۱۰❈
بدان ساعد کزو برخاست دستان
بدان چشمان که شد بادام مستان
بدان سر دهن کالحق نه پیداست
بدین سوگندهای چون قدت راست
❈۱۱❈
که تا نارم به دست آن سرو آزاد
نگردد خاطر غمگین من شاد
چو این درها سراسر باربد سفت
نکیسا از زبان شیرین این گفت
کامنت ها