سلیمی جرونی:مرا عشق از جهان و جان برآورد به یکبار از سر و سامان بر آورد
❈۱❈
مرا عشق از جهان و جان برآورد
به یکبار از سر و سامان بر آورد
مرا بی عشق از جان و جهان بس
مرا عشق از جهان، آرام جان بس
❈۲❈
بگو عشقم برون بر از جهان رخت
که بی او نیست در خور تاجم و تخت
چه غم دارم، گرم از عشق جان رفت
که عاشق خواهم از ملک جهان(رفت)
❈۳❈
به عشقم شاهی و لشکر چه باید
مرا چون او بود دیگر چه باید
مرا با عشق، مهر لم یزل بود
از آنم دایم این شغل و عمل بود
❈۴❈
درین ره بایدم بیدار رفتن
که خواهم در سر این کار رفتن
چو کار عقل غیر از درد سر نیست
جز اینم بعد ازین کاری دگر نیست
❈۵❈
چو غیر از عاشقی، نقصان دین است
مرا من بعد، دین و قبله این است
کشد باشد مرا عشق و ملامت
که آنم دست گیرد در قیامت
❈۶❈
چه کارم آمدی این عمر بسیار
اگر نه عاشقی بودی مرا کار
بدان شادم که اندر کشور عشق
بخواهد شد مرا سر در سر عشق
❈۷❈
نمی پیچم سر از فرمان شیرین
که دارم بهر شیرین، جان شیرین
بحمدالله که بر من نیست پنهان
که خواهم دادن اندر عاشقی جان
❈۸❈
اگر بر من شود آن یار ظاهر
شوم خوش ور نه می دانم که آخر
بران در دل زند چندان سر من
که بر من رحم آرد دلبر من
❈۹❈
ز دل دارم غمی بر جای شادی
مرا دم نیست غیر از نامردای
چو در زاری تن خسرو زبون شد
دل شیرین از آن اندوه خون شد
❈۱۰❈
ز پرده نعره ای زد آنچنان مست
که مجلس را سراسر دل شد از دست
چو خسرو نعره شیرین به گوشش
رسید از سر بشد یکباره هوشش
❈۱۱❈
ندیمان را ز مجلس سر به سر راند
به خلوت بعد از آن شاپور را خواند
بدو گفت آن زمان کای یار دیرین
به گوش من رسید آواز شیرین
❈۱۲❈
چو از شاه این سخن شاپور بشنفت
تبسم کرد و باخسرو چنین گفت
که شاها زندگانی باد و جاهت
بود فرمان ز ماهی تا به ماهت
❈۱۳❈
بگویم با تو ای شاه جهان راست
که شد کارتو زان سان که دلت خواست
نمی گویم سخن در پرده این بار
که شد یکباره آخر پرده از کار
❈۱۴❈
درون خرگه ست آن مه نشسته
ولی با خویشتن این عهد بسته
همه اهل مداین شاد و خوشدل
که شه را گشته بود این کام حاصل
❈۱۵❈
بدین شکرانه خسرو گفت یک سال
خراج از ملک نستانند عمال
به هر نوعی که می خواهند مردم
همه در عیش کوشند و تنعم
❈۱۶❈
در آن یک سال غیر شمع نگریست
کسی هرگز نفگتی هم که غم چیست
نبد جز چشم خوبان هیچ غماز
کبوتر گشته بد هم صحبت باز
❈۱۷❈
بهشتی را که مردم می شنیدند
در آن مدت، به چشم خویش دیدند
در آن ایام از گفت و شنفتی
کسی را هیچ کس مرگی نگفتی
❈۱۸❈
چنان شد مرگ، کز بخت پریشان
نمی یارست گشتن گرد ایشان
ملک کرد اندر آن دور همایون
زخاطر انده صد ساله بیرون
❈۱۹❈
بود رسم سرای دهر زین سان
که گردد بعد مشکل، کار آسان
از آن فصل بهار است از پی دی
که هر سختیش، آسانی ست در پی
❈۲۰❈
مشو دل تنگ چون کارت شود تنگ
که می باشد یقین صلح از پی جنگ
ز نا آمد مخور اندوه بسیار
که بعد از شام، صبح آید پدیدار
❈۲۱❈
شکایت پر مکن از ضعف و سستی
که باشد بعد سستی، تندرستی
چو خسرو یافت کام خود از آن ماه
سخن را می کنم القصه کوتاه
❈۲۲❈
یکایک دختران آن پری زاد
طلب کرد و به نزدیکان خود داد
به شادی روز و شب آسوده از غم
به کام دل همی بودند با هم
❈۲۳❈
چو شه را این سعادت رهنمون شد
شنو تا بعد از آن، احوال چون شد
چو واپرداخت جانش زان تمنی
شد از صورت، دلش جویان معنی
❈۲۴❈
گدشت از صحبت ارباب عطلت
گهی خلوت گزیدی، گاه عزلت
پی دانش به آیین سترگان
بزرگ امید را خواند از بزرگان
❈۲۵❈
بدو گفت ای ز سر کار آگاه
بگو ما را که چون باید شدن راه
کامنت ها