سلیمی جرونی:چنین دادم خبر پیر سخن سنج که در تاریخ عمری برده بد رنج
❈۱❈
چنین دادم خبر پیر سخن سنج
که در تاریخ عمری برده بد رنج
که چون بر ملک کسری کسر شد ضم
به هرمز گشت سلطانی مسلم
❈۲❈
به عالم کرد زان سان عدل بنیاد
که نام ظلم از عالم برافتاد
ز عدلش میش با گرگ آب خوردی
ببردی بچه و او را سپردی
❈۳❈
دل دشمن زتیرش تاب می خورد
که شمشیرش به جیحون آب می خورد
ازو فرزندی آمد به زخورشید
به فر رستم و سیمای جمشید
❈۴❈
فلک چون در بلوغیت رساندش
زمانه خسرو پرویز خواندش
چو بد خلق و دلاویزی تمامش
میان خلق شد پرویز نامش
❈۵❈
به عهدش بد بزرگ امید نامی
به حکمت در همه بابی تمامی
ملازم ساختش با او شب و روز
که هرچیزی ز هر چیزش بیاموز
❈۶❈
چو دانشور شد آن شاه تنومند
خیالش جانب نخجیر افکند
چو سوی صید تیرانداز می شد
دو اسبه صید پیشش باز می شد
❈۷❈
سوی میدان چو چوگان بازگشتی
سواد نه فلک زو بازگشتی
چو آتش در کمانداری می افروخت
شب تاریک چشم مور می دوخت
❈۸❈
چو در بزم آمدی از رسم تعظیم
ازو آموختی جمشید تعلیم
مع القصه ز تقدیر الهی
به عزم صید روزی با سپاهی
❈۹❈
به رسم خسروان چون بهمن و کی
سوی نخجیر شد با چنگ و بامی
به سوی کشته دهقان گدر کرد
سراسر کشت شان زیر و زبر کرد
❈۱۰❈
فرود آمد شبی در جای شان نیز
خبر بردند هرمز را که پرویز
خرابی کرد اندر کشت دهقان
و زو شد مردمی بی خان و بی مان
❈۱۱❈
چنان شد تند هرمز زین حکایت
که تندی را نبد زین بیش غایت
که رسم این بود اندر دین ایشان
که می بودند بر آیین پیشان
❈۱۲❈
که در پیش آنچنان بودی شهنشاه
که در ملکش نبودی ظلم را راه
سپهشان هم چه از پیش و چه از پس
نیاوردند خون از بینی کس
❈۱۳❈
اگر در پای کس یک خار رفتی
به جان شاه صد مسمار رفتی
کنون در عهد ما درویش صد خار
خورد تا باغ شاه آرد گلی بار
❈۱۴❈
اگر آن شاه بود این نیز شاه است
تفاوت بین که صد فرسنگ راه است
مکن بیداد شاها زانکه یزدان
رعیت گله کرد و شاه چوپان
❈۱۵❈
از آن گشتند شاهان صاحب انساب
که درویشی کند در گوشه ای خواب
پس آنگه گفت هرمز تا سپاهی
روند اندر پی اش هر یک به راهی
❈۱۶❈
فرود آرند او را از سواری
بیارندش به خواری و به زاری
کسی برد این سخن در دم به پرویز
که شد بر کشتنت شمشیر شه تیز
❈۱۷❈
برند این دم ازین منزل زبونت
گریز ار نه همی پاکست خونت
چو خسرو این سخن بشنید ازیشان
به کار خود به غایت شد پریشان
❈۱۸❈
صلاح آن دید کز راهی که دارد
رود زان بوم و رو در غربت آرد
که در غربت ز کربت رنج و خواری
به از ملک خود و نا استواری
❈۱۹❈
به غربت هر که بی آرام باشد
به از جایش که دشمنکام باشد
بر آن زد رای خسرو تا که در دم
کند رو در سفر با چند همدم
❈۲۰❈
نباشد زان تنعم بیش خرسند
کند خوش گرم و سرد دهر یک چند
چو زر در بوته دوران گدازد
که دوران آدمی را پخته سازد
❈۲۱❈
که آبی کان چراغ دیده گردد
چو در یک جا ستد گندیده گردد
نه مرد است آن که در یک جا اسیر است
که زن در کنج خانه جایگیر است
❈۲۲❈
نداند قدر صحبت هیچ بی درد
جهان دیدن ز خوردن به نهد مرد
هر آن کو روز و شب یک جا نشسته ست
بود چون بازکو را چشم بسته ست
❈۲۳❈
چو روگردان بخار از خانه گردد
چو باز آید همه در دانه گردد
چه خوش زد این مثل آن موبد پیر
مثلهای چنین در گوش جان گیر
❈۲۴❈
که پیری کو ندیده علو و سفل است
گرش صد سال عمر آمد که طفل است
شه از اندیشه خوابش در سر افتاد
ز پا بنشست و سر یک لحظه بنهاد
❈۲۵❈
چو فکرش شد مصمم شب درین باب
نیای خویشتن را دید در خواب
که گفتی قدرت افزون می شود زود
سفر کن کاین زیان آمد تو را سود
❈۲۶❈
به رویش بوسه ها دادی و از جیب
به دستش چارگوهر دادی از غیب
پس آنگه کردی آنها را تمیزی
نشان از هر یکش دادی به چیزی
❈۲۷❈
نخستین آنکه این تلخی که دیدی
و زان خوشها بدین ناخوش رسیدی
به شیرینی رسی شیرین تر از قند
که باشی از وصالش شاد و خرسند
❈۲۸❈
دوم در زیر ران یک مرکب آری
که در دولت کنی بر وی سواری
کند دوران چو برتابی لگامش
به روز دولتت شبدیز نامش
❈۲۹❈
ز تو وز مرکبت مانی کشد نقش
مثل ماند ز تو چون رستم و رخش
سیوم یابی ندیمی نام شاپور
که در وی عقل بیند خیره از دور
❈۳۰❈
به نقاشی چو بر دیبا زند رنگ
کشد بر سنگ خارا نقش ارژنگ
چهارم باربد نامی غزل گوی
که راز از چنگ گوید موی برموی
❈۳۱❈
چو بلبل از چمن هر گل که بوید
هزاران صورت از یک پرده گوید
چو گیرد راست در بزم تو ای شاه
مخالف را نیابی سوی خود راه
❈۳۲❈
چو خوابش برد و خواب این نقش در بست
ز شادی در زمان از خواب برجست
به یاران گفت برخیزید تا زود
روان گردیم ازین جای غم آلود
❈۳۳❈
که ما را گر زمانه خواریی کرد
زخار ما دمدگل، سرخ و هم زرد
که فرمان شد ز جانان کز پی دل
رویم از این زمین منزل به منزل
❈۳۴❈
چو شد خسرو ز ملک خود روانه
دلش تیر جفا را شد نشانه
خلاف افتاد در یارانش بی حد
یکش گفتی نکو کردی دگر بد
❈۳۵❈
به ایشان گفت خسرو کای حریفان
مباشید از غم دوران پریشان
که با ما بخت دارد روی یاری
نخواهد بود ما را شرمساری
❈۳۶❈
چو خسرو این سخن گفت و روان شد
برآمد بادی و گردی عیان شد
زبعد گرد، از تقدیر بی چون
سواری آمد از آن گرد بیرون
❈۳۷❈
چو چشمش بر جمال خسرو افتاد
فرود آمد ز اسب آنجا باستاد
ز سختی اسب شه هم نرم گردید
ز مهر او درونش گرم گردید
❈۳۸❈
بتابید از ره بیگانگی رو
که بوی آشنایی یافت از او
بدو گفت از کجایی و چه نامی
که در خوبی، به از ماه تمامی
❈۳۹❈
بگفتا بنده را شاپور نام است
غلام شاه را از جان غلام است
بسی شیرینی و تلخی چشیده
ز دارالملک چین اینجا رسیده
❈۴۰❈
چو دید از خواب خود یک جزو پرویز
به دولت گفت کانها می رسد نیز
ز رویش شاد شد کردش به خود یار
نمودش دلنوازیهای بسیار
❈۴۱❈
فرود آمد در آن منزل زمانی
همی جستش ز هر چیزی نشانی
کزین ره تا به نزد ما رسیدی
بیا برگو چه کردی و چه دیدی
❈۴۲❈
حکایتها بگو پیشم به تفسیر
که خواهی کرد خوابم را تو تعبیر
همه احوال خود خسرو بدو هم
بگفت و شد دلش آسوده از غم
کامنت ها