سلیمی جرونی:سلیمی هان و هان تا چند و تا کی بهارت با سر آید بگدرد دی
❈۱❈
سلیمی هان و هان تا چند و تا کی
بهارت با سر آید بگدرد دی
بهار زندگی و ایام شادی
ندانستی که چون بر باد دادی
❈۲❈
نشد از عمر هیچت در شماری
نبودت جز خیال و خواب کاری
به دنیا روز و شب افتاده در پیچ
نکردی هیچ فکر آخرت هیچ
❈۳❈
چو عمرت روز خود با شب رسانده ست
کنون غافل مشو یک دم که مانده ست
چو دانستی که حاصل از جهان چیست
نباید بعد ازین چون غافلان زیست
❈۴❈
ازین دریا که طوفانها ازو خاست
برون کش پا که پایانش نه پیداست
درین وحشت سرای آدمی خوار
که هیچش نزد دانا نیست مقدار
❈۵❈
بکش سر، کان سراسر نیست سودا
بنه رو تا بر او هر کس نهد پا
چو کس را در جهان استادگی نیست
به عالم بهتر از افتادگی نیست
❈۶❈
چو آخر خاک خواهی شد به خواری
ندیدم هیچ به از خاکساری
مچر در دشت دنیا همچو دابه
که دنیا را دهی دیدم خرابه
❈۷❈
کسی کافتاد چون خاک اندرین ده
به بادش ده که خاک راه ازو به
گرفتم کز زمین رفتی بر افلاک
چه خواهد بود کار یک کفی خاک
❈۸❈
هوا بگذار تا نبود غباری
که او را نیست غیر از گرد، کاری
منه دل بر هوای نفس، زنهار
که نبود گرد او جز رنج و تیمار
❈۹❈
هوا بگذار و بگذر کز بزرگان
شنیدم این سخن کارزد به صد جان
نباشد با هوا هر کس که مرد است
که همراه هوا همواره گرد است
❈۱۰❈
نینگیزد هوا در راه خود مرد
که هر مردی برون ناید ازین گرد
به هم کش بار، کین ره سخت تنگ است
به همت رو که پای عزم لنگ است
❈۱۱❈
مخر چیزی ازین دکان عطار
که دارد داروی بیهوش در کار
بکش دست طمع از کاسه دهر
که در وی نیست غیر از شربت زهر
❈۱۲❈
مجو زین بی مروت هیچ یاری
که باشد در قرارش بی قراری
مکن در رهگدار دهر لنگر
درین ره، توشه ای بردار و بگدر
❈۱۳❈
جهان کان غیر درد و رنج نبود
به غیر از عرصه شطرنج نبود
مکن ضایع بدین شطرنج اوقات
که آخر بازیش برد است یا مات
❈۱۴❈
خوش آن کس کو بدین بازی نتازید
که با او هیچ کس قایم نبازید
مده بازی عمر خویش ازین بیش
به تلخی، مگدران روز و شب خویش
❈۱۵❈
مشو غمگین که عالم جز دمی نیست
ز ملک بی غمی به عالمی نیست
جهان کز وی کسی نشنید جز نام
نبیند کس درو یک لحظه آرام
❈۱۶❈
سخن بشنو ز من تا فرصتت هست
مده در هر چه هستی فرصت از دست
مباش از عشق خالی تا توانی
که عشق آمد حیات جاودانی
❈۱۷❈
مبین جز عشق چیزی کان نه نیکوست
که عالم نیست جز آیینه دوست
مشو چون برف و یخ در ره فسرده
که باشد آدمی بی عشق مرده
❈۱۸❈
طفیل عشق شو گر خود مجازی ست
که عالم خود طفیل عشقبازی ست
برو بر «کل یوم» دیده بگمار
که حق را نیست غیر از عاشقی کار
❈۱۹❈
تو هم گر مرد راهی دیده واکن
برو عاشق شو و کار خدا کن
درین کشور اگر داری تمیزی
مبین جز عاشق و معشوق چیزی
❈۲۰❈
جهان را نیست غیر از عشق موجود
که نبود در جهان جز عشق مقصود
دل من کز طریق عشق دم زد
برین دفتر ازین معنی رقم زد
❈۲۱❈
برای عاشقان از نوک خامه
نوشت از عاشقی این عشق نامه
مبین در وی همین افسانه زنهار
که درج است اندرو صد گونه اسرار
❈۲۲❈
مرا زین می رسد صد گونه دعوی
که هر حرفی ست زان صد بحر معنی
به هر حرفش فرو رو چون سیاهی
که خورشیدی درو بینی کماهی
❈۲۳❈
نگیری مشکلاتش را به آسان
که هر حرفی درو گنجی ست پنهان
ازین نغمه که داود است ازو مست
گرش خوانی زبور پارسی هست
❈۲۴❈
بود هر حرف ازو شاخ گلی راست
که بر وی بلبلی از عشق گویاست
به مجموعی بهشت روزگار است
که هر بیتیش باغی پربهار است
❈۲۵❈
نسیمش هست چون باد بهاری
ز هر یک چشمه اش صد بحر جاری
بدین شعرم که نور ذوالجلال است
به معنی سر به سر سحر حلال است
❈۲۶❈
یقین دانم که تحسینها نمودی
درین دور ار نظامی زنده بودی
مرا امروز ازین فیض الهی
به عالم می رسد دعوی شاهی
❈۲۷❈
که در بستان دوران زین گل نو
دگر ره تازه کردم روح خسرو
درین دعوی نه پنداری مراکم
که هستم من بدین دعوی مسلم
❈۲۸❈
مکن ای مدعی بر شعر من زور
که روشن می شود زو دیده کور
چو گردد مرده زو زنده به معنی
سزد گر خوانیش افسون عیسی
❈۲۹❈
درین عالم که هر روزی ست روزی
بود هر بیت من عالم فروزی
زطعن مدعی کی می هراسم
که من کالای خود را می شناسم
❈۳۰❈
تو را از بحر معنی چون فرج نیست
اگر نشناسیش بر من حرج نیست
من از ناحق که گویی، کی شوم پست
که حق نشناس در عالم بسی هست
❈۳۱❈
سخنهایم که جانها راست محبوب
مبینش بد، که یکسر گفته ام خوب
مگویش بد که هر کو گویدش بد
گواهی می دهد بر کوری خود
❈۳۲❈
بدین درها که هر یک به ز گنج است
ز رشکش خاطر دشمن به رنج است
سزد شاهان اگر بخشند گنجم
که نبود گنج عالم، مزد رنجم
❈۳۳❈
همی کن در در شعرم نگاهی
که هر یک می سزد در گوش شاهی
بود واقع حدیثم نیست این لاف
که خواهد یافت شهرت قاف تا قاف
❈۳۴❈
گدشت از آسمان شعرم یقین است
اگر باور نداری بر زمین است
سلیمی مختفی منشین ازین بیش
به عالم فاش گردان شهرت خویش
❈۳۵❈
چو بلبل برگشا آواز و مهراس
جهان خوشبوی گردان زین گل پارس
به عالم بانگ زین در دری زن
علم بر بام چرخ چنبری زن
❈۳۶❈
به هفت اقلیم عالم سر برافراز
که همچون سعدیی از خاک شیراز
جهان زین شعر نامی تازه گردان
همه عالم پر از آوازه گردان
❈۳۷❈
تفاخر کن بدین اشعار نامی
که کردی تازه زو روح نظامی
حدیث راست را باشد فروغی
به رویم زن اگر گویم دروغی
❈۳۸❈
ور آنها را که گویم هست جایش
ببوس آن را و نه بر دیده هایش
در نظمم مبین ای مدعی خرد
که می دانم که خواهی از حسد مرد
❈۳۹❈
تو را انکار بر این در مکنون
ز دو حالت نخواهد بود بیرون
گرش دانی و کوشی در تباهی
دهی بر حاسدی خود گواهی
❈۴۰❈
وگر نادانی، این باشد مرا سهل
که دانا می کند اعراض از جهل
بدین تقدیر از خویشت گواه است
که کلتا الحالتیت روشنا هست
❈۴۱❈
برو ای مدعی من بعد ازین بیش
مرا بگدار با نیک و بد خویش
مگو با من که این نیک است و آن بد
که من می دانم و نیک و بد خود
❈۴۲❈
من این شیراز کالحق همچو او شهر
عدیلش نیست نه در (بر و نه بحر)
به خوبی رشک فردوس برین است
سوادش نور چشم حور عین است
❈۴۳❈
مصلایش ز جنت خوشتر آمد
که رکن آبادش آب کوثر آمد
ببیند هر که او را دیده باز است
که سروش همچو طوبی سرفراز است
❈۴۴❈
از آن باغش به جنت هست مشهور
که هم غلمان درو بینی و هم حور
گرش خوانی بهشت عدن دان راست
که هم رضوان و هم فردوس آنجاست
❈۴۵❈
کسی کانجا رسد از هفت کشور
ز حیرت گویدش الله اکبر
چنین جایی که مثلش در جهان نیست
مرا اینجا حضوری آنچنان نیست
❈۴۶❈
چنین جایی که آمد رشک گلشن
به هر کس باغ و زندان است بر من
چرا کز من به سر شد روزگاری
که از وی نامدم در دل قراری
❈۴۷❈
روم زینجا که اینجا بودنم بس
چرا کاینجا نداند قدر من کس
رسانیدم در اینجا عمر با شصت
که کس از مهر با من در نپیوست
❈۴۸❈
ز بستانهاش کاید در حسیبی
نگشتم شرمسار از کس به سیبی
زمستانش که گفتن آیدم شرم
نگشت از آتش کس دست من گرم
❈۴۹❈
ز تابستانش اگر مردم به صد تاب
ز کس هرگز ندیدم شربتی آب
تو خود انصاف ده کاینجا چه پایم
که سرما را و گرما را نشایم
❈۵۰❈
مرا گویند یاران سخن دان
که ای در شعر گو برده ز اقران
چو گفتی منبع(و)شیرین و فرهاد
ز مجنون و زلیلی یاد کن یاد
❈۵۱❈
نباید این حدیثت کم گرفتن
که خواهد خمسه ات عالم گرفتن
بلی گفتم بگویم کو مرا بخت
برد زین جایگه روزی دوام رخت
❈۵۲❈
که من اینجایگه قدی ندارم
به خود از گفته خود شرمسارم
روم جایی که بر چشمم نشانند
مرا و شعر من قدرش بدانند
❈۵۳❈
چه باید بردنم زین مردمان جور
که گردون همچو من نارد به صد دور
مرا گر تربیت باشد از آنم
که شعر خویش بر شعری رسانم
❈۵۴❈
اگر چه اندرین شهر زبون گیر
مرا نی شه نوازش کرد نی میر
ولی امید می دارم که ایام
برآرد زین سخن در عالمم نام
❈۵۵❈
پدید آرد مرا گوهر شناسی
کزو بر جان من آمد سپاسی
برافرازم به عالم رفعت او
من افتاده نیم از دولت او
❈۵۶❈
روم این راه اگر چه سنگلاخ است
که اسبم تیز و میدانم فراخ است
من از شعر ار برآید آرزویم
نه خمسه بلکه شهنامه بگویم
❈۵۷❈
من این دعوی اگر دارم نه لاف است
نپنداری که این بر من گزاف است
که پنهان نیست اینک هست موجود
تو برخورشید، گل نتوانی اندود
❈۵۸❈
کسی کو بشنود این شعر رنگین
بود واجب برو صد گونه تحسین
خدایا شعر من کان نور جان است
و زو روشن زمین و آسمان است
❈۵۹❈
به نیکی هر که از وی ناورد یاد
به نفرین زمین و آسمان باد
تم الکتاب بعون الملک الوهاب الموسوم بشیرین و فرهاد فی شهر محرم الحرام سنه ۸۸۶ کتبه!...
کامنت ها