کمالالدین اسماعیل:هزار جان مقدّس غریق نعمت و ناز نثار صدر قوی شوکت ضعیف نواز
❈۱❈
هزار جان مقدّس غریق نعمت و ناز
نثار صدر قوی شوکت ضعیف نواز
بلند پایه بزرگی که دست بخشش او
ز ساحت دل ما برکشید بیخ نیاز
❈۲❈
زهی چو آتش طبعم سپر فکنده بر آب
زرشک خاطر تو آفتاب آتشباز
تویی که پنجۀ نصرت بباغ پیروزی
همی کند در دولت بروی بخت تو باز
❈۳❈
ز فیض طبع بود بخشش تو چون خورشید
نه همچو شمع که نوری دهد بسوز و گداز
اگر نه بانی کلکت کنند دمسازی
چهار تای عناصر نیاورند بساز
❈۴❈
فروغ خاطر تو گر بخشت خام رسد
چو آبگینه دلش در میان نهد همه راز
سیه سپیدی توقیعت از جهان برداشت
سیاه کاری فقر و سپید کاری آز
❈۵❈
خط تو سر قفا فاش میکند همه جای
ز مشک ناب عجب نیست گر بود غمّاز
بعهد معدلتت کی حدیث بط کردی ؟
اگر نبودی نادان و چشم دوخته باز
❈۶❈
ز صبحدم همه تصدیق باشد و تحسین
سحرگهان که کنم ورد مدحتت آغاز
هلال وار سر از چنبر تو کی تابم؟
شعاع مهر تو در گردنم کمند انداز
❈۷❈
رسید وقت که فریاد آن رسی صدرا
که جان ز غصه بداد و نمی دهد آواز
چو کار ساز همه کس تویی به مال و بجاه
تواضعی کن و یک دم بکار من پرداز
❈۸❈
تو گیر خود که چو چنگم زدن همی سازد
چو ساعتی بزدی نیز یک دمم بنواز
چه کم شود ز تو؟ یک روز خوش خوشم واپرس
برای صید چو من مرغ دانه یی در باز
❈۹❈
چه مایه صیت بود در فکندن چو منی؟
شگرف کاری اگر می کنی مرا بنواز
منم که تیر فلک در نکته های سر تیزم
بسان پیکان بر سر نهد بصد اعزاز
❈۱۰❈
اگر نبوّت اهل سخن کنمئ دعوی
مرا معانی باریک بس بود اعجاز
مگر که فضل و هنر مانعند، اگر نه چرا؟
مرا چو بی هنران نیست از تو نعمت و ناز
❈۱۱❈
برنج حرمان ننهادمی تن ار بودی
درین قضّیتم از خاص و عام یک انباز
نه مرد جور توام من، در اصطناع افزای
نه خوی تست درشتی، باستمالت یاز
❈۱۲❈
منم ز اهل هنر یادگار در عالم
حقیقتست که می گویم این سخن نه مجاز
زمانه خود پی کار منست فارغ باش
همین بسست که از تو نیافت خطّ جواز
❈۱۳❈
گرفتم آنکه مرا نیست هیچ استحقاق
گرفتم آنکه بدانش ز کس نیم ممتاز
ز من بصورت تمثیل نکته یی بشنو
بلفظ مختصر اندر نهایت ایجاز
❈۱۴❈
اگر ستوری بر آخور جوانمردی
رسد نوبت پیری بروزگار دراز
برون نراندش از پایگاه خود بجفا
گرش ندارد چون دیگران بآلت و ساز
❈۱۵❈
وگرچه ناید ازو خدمت رکاب بشرط
ازو علوفۀ معهود هم نگیرد باز
ازین سخن غرض من منال مالی نیست
که کرده ام در حرص و طمع بخویش فراز
❈۱۶❈
گره زابرو یگشای و چشم خشم ببند
پس ارتو خواهی کارم بساز و خواه مساز
به هیچ نه ز تو قانع شدم؟ دریغ مدار
بعشق دل ز پیت می دوم تو نیز متاز
❈۱۷❈
حقوق بنده بسی هست ، پیش چشم آور
عتاب و خشم ز حد رفت ، سوی پشت انداز
چو هست فرصت انعام مغتنم دارم
که نیست منز اقبال بی نشیب و فراز
❈۱۸❈
همیشه باد چنان کآورند سوی درت
گرفته کام جهان اختران بدندان باز
کامنت ها