کمالالدین اسماعیل:کسی که دست چپ از دست راست داند باز باختیار ز مقصود خود نماند باز
❈۱❈
کسی که دست چپ از دست راست داند باز
باختیار ز مقصود خود نماند باز
ولی شقاوت کلّی چو در کسی آویخت
بساکه شربت ناکامیش چشاند باز
❈۲❈
ستیزۀ من و گردون بغایتی برسید
که جان همی دهم و او نمی ستاند باز
خیال دست تو باد آمدست چشم مرا
که درّو لعل بدامن همی فشاند باز
❈۳❈
بذوق جان من اندر حدیث تو نمکیست
که خون از این دل ریشم همی چکاند باز
شب دراز بود بازمانده دیدۀ من
چنین بود چو ز خاک در تو ماند باز
❈۴❈
بجست و جوی خیال تو مردم چشمم
سرشک را بچپ و راست می دواند باز
چنانک پیرهن غنچه دست باد صبا
لباس صبرم در پای می دراند باز
❈۵❈
هزار مشعله در گیرم از نفس هرگاه
که آب دیدۀ من شعله یی نشاند باز
بسان بوی بباد صبا در آویزم
بر آستان توام بوک بگذراند باز
❈۶❈
بچار میخ مژه اشک را ببند کنم
ز گوشه یی چو ببینم برون جهاند باز
زهاب دیدۀ من ابر را مباد حلال
اگر ز اشک من این ماجرا نراند باز
❈۷❈
چو دید برق جهنده زابر، جانم گفت
که این بمسرع درگاه خواجه ماند باز
شفاعتش کن و درخواه تا زسوزدلم
حکایتی اگرش اوفتد رساند باز
❈۸❈
اگر بسهو نشاطی سوی من آرد روی
زمن فراق توش در زمان رماند باز
چنین که مرغ دلم شد شکسته بال زهجر
مگر زوصل تو پر را بگستراند باز
❈۹❈
بخاک پای تو سوگند خورد مردم چشم
که تا زمانه گل وصل نشکفاند باز
بصدهزار جگرگوشه گرچه گیرد بار
بیفکند که یکی را نپروراند باز
❈۱۰❈
بآب دیده همی تر کنم زمین تابوک
زخار هجرگل وصل برد ماند باز
رهی بطبع گرانست و حضرت تو بلند
بخدمت تو رسیدن نمی تواند باز
❈۱۱❈
زلطف عاطفتت جذبه یی همی باید
که بنده را زگرانی خود رهاند باز
اگر زوصل تو سرشته یی بدست آرم
که آب راحتم از چاه غم خوراند باز
❈۱۲❈
زمانه باهمه نیروی خویش نتواند
که نیم تار از آن رشته بگسلاند باز
شوم چو نامه بپهلو سوی درت غلطان
گرم عنایت تو سوی خویش خواند باز
کامنت ها