کمالالدین اسماعیل:درست گشت همانا شکستگّی منش که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش
❈۱❈
درست گشت همانا شکستگّی منش
که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش
دل شکسته بزلفش اگر برآغالی
کم از هزار نیابی بزیر هر شکنش
❈۲❈
دگر ندید کسی تندرست زلفش را
ز عهد آنکه خوش آمد شکست عهدمنش
دلم نشست ز گرد هوای او بر باد
چو دید گرد ز عنبر نشسته بر سمنش
❈۳❈
چو سایه پیش رخش خاک بر دهان فکند
گر آفتاب به بیند میان انجمنش
ندانم این همه درپاشی از کجا کردی؟
اگر بچشم من اندر نیامدی دهنش
❈۴❈
زجای خود برود سرو و جای آن باشد
چو در چمن بخرامد قد چونارونش
دلم چنان برخ و خال او برآشفتست
که شد چو لاله رخ و خال پاره یی زتنش
❈۵❈
بخون من ز چه شد تشنه چشم بی آبش ؟
چو برد آب همه چشمه ها چه ذقنش
در آب روشن اگر دیده یی تو سنگ سیاه
بیا ببین دل او در بر چو یاسمنش
❈۶❈
صبا بعهد رخش بر چمن نمی گذرد
که نیست بارخ او بیش برگ نسترنش
اگر نه لاله و گل گشته اند خوار و خجل
ز شرم آنکه بدیدند مست در چمنش
❈۷❈
کله ز بهر چه بر خاک می زند لاله ؟
گل از برای چه صد پاره کرد پیرهنش؟
بریخت خون جهانیّ و خود چه ها کردی
اگر نبودی بیمار چشم تیغ زنش
❈۸❈
ز خواب خوش چو بمالید دیده را گفتم
که نیک دادی مالش بدست خویشتنش
دهان پسته بدرّم برآورم مغزش
اگر بخندد پیش لب شکر سخنش
❈۹❈
بمدح مکرم عالم مگر زبان بگشاد
که کرده اند دهان پر ز گوهر عدنش
جهان لطف و کرم کارساز ترک و عجم
پناه تیغ و قلم و سرور بزرگ منش
❈۱۰❈
ضیاء ملّت و دین احمد ابی بکر آنک
چو احمدست و چو بکر سرت حسنش
چو بر مصالح ملکست همتّش مقصور
گرفت شاه جهان مستشار مؤتمنش
❈۱۱❈
زمن شود چو زمین آسمان ز سطوت او
اگر نباشد بر وفق جنبش ز منش
چو مشک را جگر از بوی زلف او بر سوخت
خطا بود که کنم نام نافۀ ختنش
❈۱۲❈
لطیف تر ز خیالست در دماغ عدو
اگر چه هست گران گرز استخوان شکنش
پیاده شاه فلک در رکاب او بدود
بهر کجا که رخ آورد اسب پیل تنش
❈۱۳❈
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریّا همی دهد سفنش
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
❈۱۴❈
زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپختی سودای مغز پر فتنش
❈۱۵❈
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
❈۱۶❈
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش، زرمح باب زنش
منافقی که زتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش
❈۱۷❈
عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد بر پای و بر گلور سنش
فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همّت تو دوتا کرد پشت از مننش
❈۱۸❈
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
ز زنگبار بود تا بروم تاختنش
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
❈۱۹❈
بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریا همی دهد سفنش
❈۲۰❈
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
❈۲۱❈
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپخی سودای مغز پر فتنش
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش
❈۲۲❈
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش زرمح باب زنش
❈۲۳❈
منافقی که رتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش
عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد ب رپای و بر گلور سنش
❈۲۴❈
فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همت تو دوتا کرد پشت از مننش
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
زنگبار بود تا بروم تاختنش
❈۲۵❈
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
❈۲۶❈
عقیق را جگرازبیم خنجرت خون شد
چو اوفتاد گذر بر معادن یمنش
اگر پرد بپر کرکسان چو تیر عدوت
کند دو زاغ کمان توطعمۀ زغنش
❈۲۷❈
زهی که اهل هنر را فنون انعامت
خلاص داد ز چنگ سپهر و مکر و فنش
چو شمع هر که زبان آوری کند دعوی
بگاه مدح تو یابند عاجز لگنش
❈۲۸❈
چو خار گلبن دانش نهاد بی برگی
صریر کلک تو گرددنوای خارکنش
بفرّ مدح تو شد گفته این قصیده که خواست
بامتحان ز من خسته جانن ممتحنش
❈۲۹❈
تواردی مگر افتاده بود در مطلع
بدین سبب رقمی از قصور بر مزنش
ظهیر اگر چه که صراف نقد اشعارست
گمان مبر که زند بنده قلب بر سخنش
❈۳۰❈
که گاه فکرت اگر بنات نعش خورم
بنوک کلک بنظم آورم چنان پرنش
اگر خوشست چو خط پیش روی میدارش
پس ارکژست تو چون زلف برقفا فکنش
❈۳۱❈
بجز قبول تو حقّا اگر قبول کنم
و گر دهند مه و آفتاب در ثمنش
چو نور یافت ز نام تو کار بنده سزد
اگر شود سپری ظلمت شب محنش
❈۳۲❈
دعای بنده چه حاجت کمال جاه ترا
که همرهست همه جا دعای مردوزنش
کامنت ها