کمالالدین اسماعیل:هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف گویی که لقمه ییست زمین در دهان برف
❈۱❈
هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف
گویی که لقمه ییست زمین در دهان برف
مانند پنبه دانه که در پنبه تعبیه ست
اجرام کوههاست نهان در میان برف
❈۲❈
ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار
از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف
گشتند ناامید همه جا نور ز جان
با جان کوهسار چو پیوست جان برف
❈۳❈
با ما سپید کاری از حد همی برد
ابر سیاه کار که شد در ضمان برف
خان خرک شدست همه خان و مان ما
بر یکدگر نشسته درو کاروان برف
❈۴❈
چاه مقّنعست همه چاه خانها
انباشته بجوهر سیماب سان برف
گرکوه، پشم برزده گردد برستخیز
کوهی زپشم برزده آنک مکان برف
❈۵❈
زین سان که سر بسینه ی گردون نهاد باز
خورشید پای در ننهاد ز آستان برف
آتش بدست و پای فرو مرد و برحقست
مرغ شرر چگونه پر دز آشیان برف؟
❈۶❈
از روی خاک سر بعنان السّما کشید
آن خنگ باد پای گسسته عنان برف
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر پنبه گشت حریف گران برف
❈۷❈
از تیغ مهر و ناوک انجم خلاص یافت
این ابلق زمانه زبر گستوان برف
شد جویبار بالش نقره چو خفت باغ
در آب رفت بستر چون پرنیان برف
❈۸❈
صابو نیست صحن زمین لب بلب ز بس
کاورد قند مصری بازرگانان برف
باشد خلاف رسم خطیبان روزگار
زاغ سیه چو برفکند طیلسان برف
❈۹❈
در بند کرد روی زمین را چو زال زر
بهمن بدست لشکر گیتی ستان برف
این قرص آفتاب بنان پاره کرد خرج
تا خیمه بر ولایت زد تورخان برف
❈۱۰❈
سیلاب ظلم او در و دیوار می کند
خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف
ناگه فروگرفت درو بامها و پس
بگرفت ریش خانه خدا ایرمان برف
❈۱۱❈
در خانه ها ز بس که فرود آمدست برف
نامد به حلق خانه فرو هیچ نان برف
از نان و جامه خلق غنی گشتی اربدی
ازآرد یا زپنبه تن ناتوان برف
❈۱۲❈
آن کو برهنه باشد و بی برگ چون درخت
کیمخت زود خشک کند در نهان برف
بی خنجر هلالی و بی تیغ آفتاب
نتوان به تیرماه کشیدن کمان برف
❈۱۳❈
از بس که سر بخانه هرکس فرو برد
سرد و گران و بی مزه شد میهمان برف
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما
یارب سیاه باد همه خان و مان برف
❈۱۴❈
وقتی چنین نشاط کسی را مسلّمست
کاسباب عیش دارد اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب
هم مطربی که بر زندش داستان برف
❈۱۵❈
معشوقه یی مرکّب زا اضداد مختلف
باطن بسان آتش و ظاهر بسان برف
چشمش بروی یار بود گوش سوی چنگ
در طبع او شکوفه نماید گمان برف
❈۱۶❈
از شادیش نظر نبود سوی غمگنان
وزمستیش خبر نبود از عیان برف
گلگونه ای بود بسپیداب بر زده
هر جرعه یی که ریزد بر جرعه دان برف
❈۱۷❈
تا رنگ روی یار نماند بدین قیاس
بعضی از آن باده و بعضی از آن برف
می می خورد بکام و ز نخ می زند بجد
در گوش خود رها نکند سوزیان برف
❈۱۸❈
آنرا که پوشش و می و خرگاه و آتشست
وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف
وانجا که ساز عیش بدین سان میسّرست
می باش گو فلان و فلان در فلان برف
❈۱۹❈
نه همچو من که هر نفسش باد ز مهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دست تهی بزیر زنخدان کند ستون
وندر هوا همی شمرد پودوتان برف
❈۲۰❈
خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان
آبی بریق میخورد از ناودان برف
هر لحظه دست چرخ بخروارها نمک
بپراگند بدین دل ریش از امان برف
❈۲۱❈
دلتنگ و بی نوا چو بطان بر کنار آب
خلقی نشسته ایم کران تا کران برف
گر قوّتم بدی ز پی قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف
❈۲۲❈
ای منعم زمانه که گر عقل بشکند
پر مغز و نعمت تو بود استخوان برف
پشت و پناه دست قضا رکن دین آنک
کز طبع نو بهار نماید خزان برف
❈۲۳❈
از کیسۀ سخای تو دزدیده کرد ابر
سیمی که خرج می کند اکنون زکان برف
اوّل ز خوان نعمت تو زلّه کرد و پس
آنگه بگسترید در آفاق خوان برف
❈۲۴❈
تأثیر گفتۀ کرمت بر دهان خلق
چون تیغ آفتاب بود بر میان برف
لطف شمایل تواگر بر جهان دمد
برگ سمن پراکنده از بادبان برف
❈۲۵❈
سرمایه از وقار تو کردست اکتساب
آن پیر پر مهابت آتش نشان برف
در عهد عدل تو چو کسی سیم دزد نیست
هندوی زاغ بهر چه شد پاسبان برف ؟
❈۲۶❈
هم سغبه ییست از نظر دوربین تو
سودی که هست تعبیه اندرزیان برف
مالید برف شیبت خود بر زمین بسی
تا داد دست سیم کش تو امان برف
❈۲۷❈
آب روان شود تن دشمن ز بیم تو
گر بر نهند سکه بسیم روان برف
ای آفتاب فضل! چنین روز یاد کن
زان بینوا که هست کنون میزبان برف
❈۲۸❈
خورشید جودت ار نکند پشت گرمئی
سرما کند شمار من از کشتگان برف
باران جودت ار نکند دست یاریی
بیرون که آردم ز کف امتحان برف ؟
❈۲۹❈
چون برف در سخن ید بیضا نمودمی
بیم ملالت ار نبدی در بیان برف
کوته کنم که بس سبب پوستین بود
دم سردی بدین صفت اندرزمان برف
کامنت ها