کمالالدین اسماعیل:ای انکه در ضمایر ارباب نظم و نثر اندیشه یی زمدح تو خوشتر نیامدست
❈۱❈
ای انکه در ضمایر ارباب نظم و نثر
اندیشه یی زمدح تو خوشتر نیامدست
صاحب شهاب دین که بجز رای روشنت
بر خیل روزگار مظفّر نیامدست
❈۲❈
هرگر خلاف آنچه ترا بود در ضمیر
در طبع چرخ و خاطر اختر نیامدست
زان عطرها که خلق تو آمیخت خلق را
یک شمّه بهرۀ گل و عنبر نیامدست
❈۳❈
در آهنین حصار زدستت گریختست
گوهر بهرزه در دل خنجر نیامدست
تا روزگار بر خط حکمت نهاد سر
از فتنه همچو زلف بهم بر نیامدست
❈۴❈
یک قطره خون ناحق دردور عدل تو
جز کزقنینه در دل ساغر نیامدست ؟
بر سر چرا زند کف و افغان چرا کند
دریا ار زدست تو مضطر نیامدست
❈۵❈
باد هوا زلطف تو در خاک ره فتاد
بر خیره آتشش بر سر اندر نیامدست
با کلک یک بدست و رمح درازقد
کرد اضطرابها و برابر نیامدست
❈۶❈
عدل تو تا طبیب مزاج ممالکست
اطرافش از فتور مشمّر نیامدست
بیمار خامه را که بشد مغز از استخوان
در عهدت آرزوی مزوّر نیامدست
❈۷❈
سرهم بدست خویش برین آستان نهد
هر کو بپای خویش بدین در نیامدست
ناطق بود بمدح تو تادرتنش رگیست
هرکو تهی دماغ چو مزهر نیامدست
❈۸❈
دارد چو آب خامۀ تو بر سر زبان
هر دانشی که در دل دفتر نیامدست
زان معضلات کز درکش عقل قاصرست
کلک ترا کدام مسخر نیامدست
❈۹❈
باشد شکم تهی و شب و روز می دود
آری بهرزه کلک تو لاغر نیامدست
آزاد و خوش زبانی چون سوسن و ترا
در چشم زر و سیم چو عبهر نیامدست
❈۱۰❈
این اشک چشم دشمن و آن رنگ وروی اوست
خواری بخیره بر گهر و زر نیامدست
لطف تراست منّت جان بر جهانیان
این نکته از گزاف مرا در نیامدست
❈۱۱❈
گو باز پرس از در و دیوار اصفهان
آنرا که این حدیث مقرّر نیامدست
کردند اتفاق که مثل تو خواجه یی
در حیّز وجود ز مادر نیادمدست
❈۱۲❈
ای همچو گوهر آمده بر سر زکائنات
از دست تو چه بر سر گوهر نیامدست ؟
عمریست تا درآرزوی خدمت توام
وین دولتم ز بخت میسّر نیامدست
❈۱۳❈
حرمان من ز خدمت و اختیار نیست
مشکل بودهرآنچه مقدّر نیامدست
طوماروار بنده بخود در گریختست
زیرا بهیچ مجمع و محضر نیامدست
❈۱۴❈
درچیده دامنست چو غنچه ز خلق از آنک
بیرون ز غنچه چون گل صد پر نیامدست
لطف تو حاجب و کرمت میربار بود
بی پایمرد چاکرت ایدر نیامدست
❈۱۵❈
از قسم حادثات کدامست صبعتر
کان بر سرم ز چرخ ستمگر نیامدست؟
قومی که حاسدند مرا بر زبانشان
آن می رود که در دل چاکر نیامدست
❈۱۶❈
آنها که کرده اند حوالت بعرض من
حقّا که در خسال مصور نیامدست
گر در حضور بنده بگوبند بشنوند
تنها کسی بحضرت داور نیامدست
❈۱۷❈
پیدا شود هر آینه مصداق قول من
کاخر بدین فسانه بسی بر نیامدست
گفتند خواجه نام تو آورد بر زبان
انصاف این حدیثم باور نیامدست
❈۱۸❈
زیرا که سالهاست که در حضرت صدور
نام کسی ز اهل هنر بر نیامدست
زنهار تا ز بنده بتقصیر نشمری
تا این زمان بخدمت تو گر نیامدست
❈۱۹❈
یا دست حادثات زمن بر نبسته اند
یا مدّت بلای مرا سر نیامدست
نقش سه شش چه سود که آید ز کعبیتن
آنرا که مهره زین ششدر نیامدست
❈۲۰❈
خود چون رسد بحضرت تو آنکه خود هنوز
گامی ز اوج چرخ فراتر نیامدست
دره من بچشم لطف نگر گرچه خودترا
در چشم چیزهای محقّر نیامدست
❈۲۱❈
آیند اهل فضل بدرگاه تو بسی
لیکن مگر چو من سخن آور نیامدست
خشکست شعرم آری دیرست مرا
از بحر شعر نوک قلم تر است
❈۲۲❈
در دل نهان مدحت صاحب نشانده ام
اما هنوزنیک فرا برنیامدست
بر ،زین سپس دهد که خورد آب لطف تو
کز شاخ خشک میوه فرا در نیامدست
❈۲۳❈
بپذیر این بضاعت مزجاة از رهی
منگر بدان که لایق و درخور نیامدست
کامنت ها