کمالالدین اسماعیل:غلّه کامسال خواجه داد مرا گر نبد جمله، بود اکثر خاک
❈۱❈
غلّه کامسال خواجه داد مرا
گر نبد جمله، بود اکثر خاک
اندر انبار من بدولت تو
هست از بادیه فزون تر خاک
❈۲❈
نان ازین غلّه خشت پخته بود
زانکه اجزاش هست یکسر خاک
دانه ها در جوال چون خصمش
کرده مفرش زخاک و بستر خاک
❈۳❈
گندمش باز چون مصیبتیان
با گریبان چاگ بر سر خاک
زرد و بی مغز و سست و پوسیده
صورت جو چو مردگان در خاک
❈۴❈
وجه نانم نکرد روشن و نیز
کرد آب رخم مکدّر خاک
اگر آن گندمست پس ما را
ارتفاعست سخت بی مر خاک
❈۵❈
نسبت خاک و گندمش با هم
همچنان بد که تخم اندر خاک
گفتم از بهر که گلم دادست
زانکه مشتی کهست و دیگر خاک
❈۶❈
چون چنین بود بیشتر بایست
که نه باری بند مسیر خاک
راستی را چه گرد بر خیزد
با سخایش ازین محقّر خاک؟
❈۷❈
اگر خاک پای خود دادی
زدمی در دو چشم اختر خاک
فلک از من برای سرمۀ چشم
بخریدی بنرخ گوهر خاک
❈۸❈
خاک و گندم یکیست در نظرش
همچنان کش یکیست بازر خاک
خاک مردم خورد، ندانستم
که خورد مردم ای را در خاک
❈۹❈
کردم اندیشه تا چرا فرمود
خواجه با گندمم برابر خاک
یا بفرمان شرع می پاشد
در دو رخسار مدح گستر خاک
❈۱۰❈
یا همی خواست تا بینبارد
چشمۀ آب طبع چاکر خاک
یا اشارت بدان همی فرمود
که چو چیزیت نیست میخور خاک
❈۱۱❈
نه نه، به زین تو حکمتی بشنو
که چرا داد صدر سرور خاک
آدمی را چو خاک سیر کند
کرد وجه غذای من برخاک
❈۱۲❈
با چنین بخشش و چنین انعام
بر سر شعر و کلک و دفتر خاک
کامنت ها