کمالالدین اسماعیل:چو خیل زنگ بیار استند صفّ جدال سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال
❈۱❈
چو خیل زنگ بیار استند صفّ جدال
سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال
فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر
جهان بسفت درافکند عنبرین سربال
❈۲❈
نگاه کردم و دیدم عروس گردون را
شده چمان و خرامان بعزم استقبال
فرو گذاشته بر عارض منوّر روز
ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال
❈۳❈
فروغ داده بگلگونۀ شفق رخسار
خضاب کرده کف دست را عروس مثال
بفرق سر بر تاجی نهاده از اکلیل
بساق پای وی اندر زماه نو خلخال
❈۴❈
و شاح عقد ثریّا فکنده در گردون
نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل
همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار
همی چمید ز پس عود سوز باد شمال
❈۵❈
سماک رامح میرفت دور باش بکف
شهاب ثاقب میزد میان راه دوال
بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد
روایت غزلی مطلعش برین منوال
❈۶❈
زهی مبارک طالع خهی همایون فال
که روزنامۀ سعدست و منشاء اقبال
شبی که منزل شادی دروست میلامیل
شبی که جام سعادت در اوست مالامال
❈۷❈
شبی که هست ملاقات عقل و روح در او
شبی که زهره و خورشید را دروست وصال
بخور جانرا بر مجمر سرور بسوز
بسان شکّر و عود آمده صواب و محال
❈۸❈
چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد
بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال
چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد
جواب داد مرا گفت : نیست جای سؤال
❈۹❈
معاینه ست شب قدر عقلی و شرعی
بخواه حاجت و زین پس ز دور چرخ منال
بزرگ عیدی سایه فکنددر رمضان
که پیروی کندش عید غرۀ شوّال
❈۱۰❈
شب است زنگی آبستن سرور و فرح
نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال
شب زفاف امام زمانه خواجۀ ماست
که بهر خدست اوخم گرفت پشت هلال
❈۱۱❈
زحل زگلشن نیلوفری فرود آید
محفّه داری او را گرش دهند مثال
برای عزّت خود خواست آفتاب بسی
که از خضاب کسوفش دهند پیک خال
❈۱۲❈
بدان امید که مشّاطگی کندمه چرخ
بگونۀ گل گلگونه داد چندین سال
ز اجتماع سلیمان شرع با بلقیس
رواق صرح ممّرد شدست صفّ نعال
❈۱۳❈
زمانه یابد ازین اتّصال خوب محل
ستاره گیرد ازین اقتران میمون فال
چو شد مصوّرم این حال بهر تهنیتش
نبد گزیرم ازین چندبیت و صف الحال
❈۱۴❈
کشیدم از سر اندیشه پای در دامن
بمانده عاجز و حیران بدست خواب و ملال
بفرّ خواجه از املای طبع هم برفور
بدیهه نظمی پرداختم چو آب زلال
❈۱۵❈
زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال
زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال
پناه سروری و پشت شرع ، رکن الدّین
که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال
❈۱۶❈
تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد
تویی که رای تو قطب است و سپهر جلال
معالی تو برون از تصرّف اوهام
مکارم تو فزون از توقّع آمال
❈۱۷❈
نسیم لطف تو گر بر جهان دمد نفسی
شوند قابل جانها هیاکل تمثال
سموم قهر تو حاشا اگر زبانه زند
شوند نطفه دگرباره در رحم اطفال
❈۱۸❈
زفیض طبع تو کردست بحر استمداد
و گرنه جود تواش کرده بود استیصال
دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست
حسود جاه ترا حرز: ماله من وال
❈۱۹❈
فلک پیاده شتابد بخوابگاه عدم
اگر دهند ز دیوان هیبت تو مثال
شود ستاره بپهلو سوی درت غلطان
گرش کنند ز درگاهت امرت استعجال
❈۲۰❈
چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند
اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال
کشد چو آب گریبان نامیه در خاک
اگر تو گویی شاخ درخت را که مبال
❈۲۱❈
به ابر کردم تشبیه دست در بارت
خرد نفیر برآورد و گفت: به بسگال
کجا برابر دریای درفشان باشد ؟
کسی که خیره همی بیزد آب در غربال
❈۲۲❈
زهی زمانه زبأس تو گشته مستشعر
خهی سپهر زجاه تو کرده استکمال
فراغتست ترا از وجود هفت و چهار
که هست ذات تو خود عالمی باستقلال
❈۲۳❈
نشاند عدل تو ناهید شهره را بر گاو
فکند سهم تو بر کوه علّت زلزال
یتیم ماند جگرگوشۀ صدف زسخات
ذلیل گشت ز الفاظ تو سلالۀ نال
❈۲۴❈
هم از مآثر عدل تو بینم این که همی
برآید از دل شیر سپهر قرن غزال
بدانک خصم تو روزی نشست بر منبر
گمان برد که عدیل تو گشت، اینت محال
❈۲۵❈
خرد گواه منست اندرین که چون عیسی
نشد بواسطۀ خر بر آسمان دجّال
هوای عالم مدح تو چون کنم ؟ کآنجا
همی بسوزد سیمرغ فکر را پروبال
❈۲۶❈
همیشه تا که سویدا بود محلّ حیات
همیشه تا که دماغست مستقّر خیال
مباد ماه جلال ترا افول و محاق
مباد مهر بقای ترا کسوف و زوال
❈۲۷❈
خجسته بادت این اتّصال تا جاوید
بکام خویش ممتّع بدین ستوده همال
زبارگاه تو مصروف باد دست فنا
ز روزگار تو مکفوف باد عین کمال
کامنت ها