کمالالدین اسماعیل:صدرا ! ز خاکپای تو بیزار نیستم کز خدمت تو یک دم بیکار نیستم
❈۱❈
صدرا ! ز خاکپای تو بیزار نیستم
کز خدمت تو یک دم بیکار نیستم
ز اندیشۀ مدیح تو شب نگذرد که من
تا روز همچو بخت تو بیدار نیستم
❈۲❈
بادا زبان بریده، دماغم ز هیچ پر
گر با تو راست خانه چو طیّار نیستم
ای منعمی که با کف گوهر فشان تو
محتاج بحر و ابر گهربار نیستم
❈۳❈
پشت من از چه روی دوتا گشت ؟ گر چو چرخ
از بار منّت تو گران بار نیستم
یک رویه ام چو آینه در بندگیّ تو
لیکن مرایی آینه کردار نیستم
❈۴❈
داند جهان که من بهر آهو که در منست
جز بندۀ خلاصۀ احرار نیستم
گه گه نبودمی ز جهان خستۀ جفا
و اکنون بدولت تو بیکبار نیستم
❈۵❈
آن به که راست گویم باشد دروغ محض
گر گویمت ز چرخ دل افکار نیستم
ای چرخ نیستم من از ابناء علم و فضل
ور نیز هستم ایمه تو انگار نیستم
❈۶❈
گفتم بچرخ جانم بستان و وارهان
گفتا که باش ، قافل ازین کار نیستم
کارم ببرگ ساز از آن نیست همچو گل
کز حرص نیز دندان چون خار نیستم
❈۷❈
چون مار خاک میخورم ایراکه همچو موش
پرحیلت و منافق و طرّار نیستم
سنگ و زرم یکیست چو میزان بچشم از آن
در بند مهر و کیسه چو دینار نیستم
❈۸❈
گویم که مرغ زیرکم آری بهر دو پای
در دام غم بهرزه گرفتار نیستم
چون سایه پردگی سرای قناعتم
چون خور ز حرس شهرۀ بازار نیستم
❈۹❈
زان تا بهر دری بطمع در شوم بزور
داده قفا بزخم چو مسمار نیستم
زنبور سان قبای طمع در نبسته ام
از همّت ار چو باز کله دار نیستم
❈۱۰❈
نایم فرو به خانۀ هرکس چو عنکبوت
گرچه درون پردۀ اسرار نیستم
چون مور اگر ضعیفم ، هم بار می کشم
باری چو پشّه عاجز خون خوار نیستم
❈۱۱❈
برخوان ناکسان ننشینم ببوی لوت
در چشم خلق از آن چو مگس خوار نیستم
گر چون مگس سماع کن و دست برزنم
باری چو مور عاقد زنّار نیستم
❈۱۲❈
دل راست همچو مسطر از آنم که از گژی
برگرد خویش گشته چو پرگار نیستم
در روی خلق روی چو آینه زان نهم
کاندر طمع چو شانه سبکسار نیستم
❈۱۳❈
چون تیشه بهر آن کندم چرخ سرزنش
کز حرص همچو ارّه شکم خار نیستم
خود در سر تو می نشوم هیچ از آنک من
پر بند و پیچ پیچ چو دستار نیستم
❈۱۴❈
تو حمل بر توانگری و کبر من مکن
گرمبرم و گران و جگرخوار نیستم
از عادتی که نیست نه از ثروتی که هست
در بند مال اندک و بسیار نیستم
❈۱۵❈
واقف بسائلی ز بر هر کسی نیم
چون ابر اگرچه صاحب ادرار نیستم؟
طبعم بطبع نیست ، نپرسی که خود چرا
این روزکی سه چار پدیدار نیستم؟
❈۱۶❈
کردم زطبع دی طلب گوهر سخن
گفتا که با تو بر سر گفتار نیستم
الحق نکو بتربیتم غم همی خوری
در نازکمی از آن کم گلنار نیستم
❈۱۷❈
گفتم که از کجات کنم پرورش ؟ بگوی
دانی که با خزانه و انبار نیستم
گفتا که خون بهای من از خواجه می ستان
گفتم که خواجه گفت : خریدار نیستم
❈۱۸❈
گفتا : چو تو خزینۀ زرّ و درم نیی
من نیز بحر لؤلؤ شهوار نیستم
من خواص گاه مدحت و آنگه ز جود عام
مخصوص هم بحرمان ، خوش کار نیستم
❈۱۹❈
چون گاه تربیت نشناسد کسی مرا
انگام مدح گفتن پندار نیستم
گفتم که کم ز تهنیت عید؟ دم نزد
یعنی که مرد جستن بیگار نیستم
❈۲۰❈
تا لاجرم بحضرت تو ، ارچه ام نبود
امروز هیچ حرمت و مقدار نیستم
با طبع در نبردم ، ای صدر یاریی
زان دست درفشان که دگر یار نیستم
❈۲۱❈
من استماحت از کف راد تو می کنم
خود مفتخر بجودت اشعار نیستم
شعر و هنر مگیر و حقوق قدیم نیز
در بندگی برابر اغیار نیستم؟
❈۲۲❈
دور از خران خاص خری گیر خود مرا
آخر چه شد که از در افسار نیستم
گردونم از غذا بچه فرمود احتما
نبضم ببین درست که بیمار نیستم
❈۲۳❈
ترک نسیب کردم کز خطّ نانوا
پروای خطّ عارض دلدار نیستم
افلاس من بظاهر حالم مسجّلست
محتاج عقد محضر اعسار نیستم
❈۲۴❈
دانی که چیست موجب ماندن درین دیار؟
وجه کریّ و قوّت رفتار نیستم
تشریف من ز جبّه و دستار کم مباد
گر مستحقّ غلّه به خروار نیستم
❈۲۵❈
ای صدر روزگار تو انصاف من بده
تا روشنت شود که ستمکار نیستم
در لطف طبع و خوش سخنی در ثنات اگر
چون انوریّ و اشرف و بندار نیستم
❈۲۶❈
در شیوۀ گرانی از جمع شاعران
باری کم از مهذّب دهدار نیستم
داند جهان که من بچنین قوّت سخن
الّا بخدمت تو سزاوار نیستم
کامنت ها