کمالالدین اسماعیل:در ارزوی روی تو ای نو بهار چشم از حد گذشت بر سر راه انتظار چشم
❈۱❈
در ارزوی روی تو ای نو بهار چشم
از حد گذشت بر سر راه انتظار چشم
هر شب نهم ز نوک مژه تابگاه صبح
در ارزوی گلبن روی تو خار چشم
❈۲❈
از سایۀ رخ تو بخورشید قانعست
بخشای چون رسید بدین اضطرار چشم
زان سرو قامت تو چنان تازه و ترست
کش دایم آبخور بود از جویبار چشم
❈۳❈
تا کشت تخم مهر تو یکدم جدا نشد
از چشمه سار خون جگر آبیار چشم
از ساغر زجاحی بر یاد روی تو
دریا کشست هندوک شاد خوار چشم
❈۴❈
صحن سرای دیده بهفت آب شسته ام
بهر خیالت آب زده رهگذار چشم
با غمزۀ شکار کش و چشم شیر گیر
بس شیر مرد را که تو کردی شکار چشم
❈۵❈
اندیشه ز آب ریختگی بود در غمت
خون ریختن نبود خود اندر شمار چشم
زان تا خیال تو شب تیره عبر کند
پل بسته ام ز ابرو بر چشمه سار چشم
❈۶❈
در چشم تو چگونه توان آمدن که هست
از حاجبان غمزه ترا تنگ بار چشم
مرد افکنی همی کند این چشم ناتوان
چون طفل اگر چه لعبت بازیست کار چشم
❈۷❈
در پس روی روی تو چون چشم یک دلم
تا نوک غمزۀ تو بود پیشکار چشم
افتاد در سواد دو چشمت فتور ازین
آهخت تیغ غمزۀ خنجر گزار چشم
❈۸❈
آمد بباغ نرگس مخمور سرگران
تا بشکند ز نرگس مستت خمار چشم
خون ریز شد ز پردلی این چپشم دل سیاه
زنهار تا رخت ندهد زینهار چشم
❈۹❈
در پردۀ زجاجیم از قطره های اشک
قرّابه هاست پر گهر شاهوار چشم
رشّاشه از سرشک کند شانه از مژه
پیش رخ تو هندوی آیینه دار چشم
❈۱۰❈
کردست دل بدریا در بخشش گهر
گویی که طبع خواجه شد آموزگار چشم
ناچار فیضی از کف صدر جهان برد
ورنه نباشد این همه در در یسار چشم
❈۱۱❈
خورشید همّتی که جهان غرق جود اوست
چندانکه بنگرم زیمین و یار چشم
از ریشۀ قصبچۀ درّی کلک اوست
این کسوت سیاه که آمد شعار چشم
❈۱۲❈
پرچین نهاد از مژه و آب در فکند
خصم ار نهیب سطوتش اندر حصار چشم
بی استقامت نی کلکش نشد پدید
اندر حدیقۀ عنبی برگ و بار چشم
❈۱۳❈
در دام عنکبوت کی افتد ذباب عین؟
گر عدل او نظر کند اندر دیار چشم
ای حاکمی که دیدل وهمت بیک نظر
بیند نهان دل همه چون آشکار چشم
❈۱۴❈
بی نور آفتاب لقای مبارکت
جام جهان نمای نیاید بکار چشم
گر سایۀ تواضع برداری از نظر
خورشید هیبت تو برآرد دمار چشم
❈۱۵❈
جایی رسید قدر تو کآنجا نمی رسد
این ره نورد ساکن، اعنی سوار چشم
تا نیست حزم و عزم تو بیخواب و بیقرار
صورت همی نبندد خواب و قرار چشم
❈۱۶❈
چشم ارنه روزگار بچشم تو بیندی
تیره چو مسندت شودی روزگار چشم
طرفیست کز سخای تو بر بسته اند خلق
این بیضه شکل حقّۀ گوهر نگار چشم
❈۱۷❈
دارد ز روی صورت و معنی تن عودت
هم انحنای ابرو و هم انکسار چشم
دیده حدیقه ایست سنایی که اندرو
منظوم گشت مثنوی آبدار چشم
❈۱۸❈
نی نی مجلّدیست ز دیوان مدح تو
مقله سواد کرده برو اختیار چشم
بی فرّ طلعتت نبود افتخار شرع
بی نور باصره نبود اعتبار چشم
❈۱۹❈
مصباح باصره ز زجاجی نزد شعاع
تا رای روشن تو نشد دستیار چشم
صدرا! بدان خدای که دست لطایفش
کردست نور هفت طبق را نثار چشم
❈۲۰❈
آورد چرخ و مردم و خورشید و روز شب
پیدا درین مشبّکۀ مستدار چشم
از عاج و آبنوس وزکافور و مشک ناب
ترتیب داد قدرت او پودوتار چشم
❈۲۱❈
بر ساخت از دو ریشۀ جفتین لطفین او
درکارگاه صنع شعار و دثار چشم
گر دیدۀ سپید و سیاه زمانه یافت
انسان عین، به ز تو از کردگار چشم
❈۲۲❈
ای مخبر تو گاه بیان گلستان طبع
وی منظر تو وقت عیان نوبهار چشم
برساختم بفرّ تو از لفظ پاک خویش
کحل الجواهری که بود یادگار چشم
❈۲۳❈
مدح ترا بناز نهادم بچشم بر
زین روی آبدار شد اندر دجوار چشم
درّ یتیم لفظ ملیح مرا گوش دار از آنک
پرورده ام بخون دلش برکنار چشم
❈۲۴❈
معنیّ عذب و لفظ ملیح آورم کنون
کآمیخت بحر شعر من اندر بحار چشم
درج فلک ز گوهر بحرین پر شود
تا لفظ من بود بمدیح تو یار چشم
❈۲۵❈
بس چشم ها که پس رو این شعر تر بود
تازین نمط که راست کند کار و بار چشم
چشم بدان ز طلعت خوب تو دور باد
تا هست بر سیاهی نقطه مدار چشم
❈۲۶❈
تا در جهان بروی شناسی معیّن اند
این ساده دل دو لعبت هندو نجار چشم
باد از نهیب قهر تو مستور غنچه وار
خصم ترا دو نرگسۀ نابکار چشم
کامنت ها