کمالالدین اسماعیل:زهی بحلقۀ زلف تو نرخ جان ارزان برسته های غمت درّ اشک نقد روان
❈۱❈
زهی بحلقۀ زلف تو نرخ جان ارزان
برسته های غمت درّ اشک نقد روان
شکنج زلف ترا روزگار در چنبر
مثال خطّ ترا آفتاب در فرمان
❈۲❈
نهفته چشم تو در نوک غمزه تیغ اجل
نوشته خطّ تو بر لب برات امن و امان
خط و عذار تو مشروح کارنامۀ حسن
لب و دهان تو بیرنگ نقش جان و روان
❈۳❈
میان لاغر تو بی نشان چو نام وفا
دهان تنگ تو نایاب همچو کام جهان
ز بند گیسوی تو عشق تاب داده کمند
ز نوک غمزۀ تو فتنه تیز کرده سنان
❈۴❈
میان ببسته وصف بر کشیده لعل وگهر
بخدمت لب و دندانت از بن دندان
چو مهربانی کش نازنین بود بیمار
خمیده از بر چشم تو ابروی چو کمان
❈۵❈
رخ و دوزلف توضحّاک و آن دو مار سیاه
که جز دماغ سران نیست طعمۀ ایشان
تن ضعیف من اندر هوای چهرۀ تو
چو ذرّه ییست که خورشید مضمر ست در ان
❈۶❈
اگر چه زلف دراز تو سر بسر گره ست
گره برو نتوان زد بهیچ سود و زیان
بسی ز قامت تو دستبرد ها دیدست
اگر چه سرو سهی قایمست در بستان
❈۷❈
ببوی زلف تو هر صبحدم ز جا بجهد
صبا که همچو دلم واله است و سر گردان
چو وعده های تو زان شد میان تهی کمرت
که خود حقیقت هستی ببرده یی ز میان
❈۸❈
چو رایگان بغمت داشتم دل ارزانی
مکن گرانی و در عرض بوسه جان بستان
شفا ز چشم تو می یابد این دل پر درد
که دید درد که بیمارش بود درمان؟
❈۹❈
اثر چرا نکند در دل تو رنگ رخم؟
چو زر بسنگ سیه در موثر ست عیان
عجب نباشد اگر شد شکسته گوی دلم
ز بس که می شکند زلف تو برو چوگان
❈۱۰❈
گهر ز دیدۀ من نیک هرزه روشده بود
تو باز داشتی او را بتنگنای دهان
پدید میشود از عارضت خطی باریک
که از لطافت نقشش عبارتی نتوان
❈۱۱❈
مگر که آن رخ نازک چو بر دلم بگذشت
ز نقشهای خیالم برو نماند نشان
هلال منخسف ار ممکنست آن خط تست
که کرد ناگه باجرم آفتاب قرآن
❈۱۲❈
اگر چه نیست محقّق که آن خط نسخست
یقین حسن تو در می فتد ازو بگمان
حیات جان منست آن دو لعل گوهر پاش
بلای چشم و دلست آن دو زلف مشک افشان
❈۱۳❈
بگیرم آن سر زلف و ببوسم آن لب لعل
نخست کس نه منم کز بلا رسید بجان
خمیده قامت من چون کشید بار غمت
شگفت مانده ام الحق زه! اینت سخن کمان
❈۱۴❈
ز سیل خیز سر شکم جهان خرابستی
گرش نداشتی انصاف خواجه آبادان
مگر که فتنه بتار یکنای زلف تو در
ز بیم عدل عمر روی میکند پنهان
❈۱۵❈
سر صدور جهان صدر دین که داند کرد
ز حزم میخ زمین و ز عزم پرّ زمان
دلش بفسحت بریخت آب بحار
کفش بدست سخار بر گرفت خاک از کان
❈۱۶❈
امل ز خانۀ دل تا نهاده پای برون
پذیره رفته ز دستش سوابق احسان
سوال علمی و مالی ازو هر آنکه کند
بر او ز دست و زبانش بود گهر باران
❈۱۷❈
گر از مسامتۀ رایش انحراف کند
چو جرم ماه فتد آفتاب در نقصان
فلک که پهلو با هیبتش زند باشد
چو آبگینه که گردد بگرد سنگستان
❈۱۸❈
زهی ز عشق جناب تو آسمان واله
زهی ز کنه کمالت ستارگان حیران
رواجب کف دست تو شاه راه کرام
طلیعۀ نفست صبح آفتاب بیان
❈۱۹❈
مهابت تو چو فرجام ظلم خرمن سوز
مکارم تو چو میدان آز بی پایان
بلطف و دانش تو زنده اند جان و خرد
برای و بخت تو مستظهرند پیر و جوان
❈۲۰❈
مظلّه های جناب تو نزهت ارواح
مزله های عتاب تو مصرع ابدان
ریاض خطّ تو همچون بهشت خرّم و خوش
بنات فکر تو چون حور خیّرات حسان
❈۲۱❈
چو تیر عزم نهد همّت تو بر غرضی
برو چو غنچه سبک پر برآورد پیکان
بدولت تو چو انگشتریست دست نشین
چو استینت هر کس که هست دست نشان
❈۲۲❈
همی نشاند کلک تو آتش فتنه
نیی که آتش بنشاند از عجایب دان
اگر بخواهد رای تو نیز بر نکشد
لباس مشکی شب دست صبح جامه ستان
❈۲۳❈
عطارد ار بخلاف تو خامه برگیرد
گرایدش سوی ناخن نی قلم ز بنان
گشاد جود تو حصن امیدهای منیع
ببست سهم تو ره بر طوارق حدثان
❈۲۴❈
بنات فکر تو موزون و شادی انگیزند
بلی بود طرب انگیز زهره در میزان
ز شرم خلق تو با اشک تیره، روی بهار
زرشک جود تو با آه سرد، فصل خزان
❈۲۵❈
اگر نه زر ز سخای تو در دریغ شدست
چرا زند زمحک سر بسنگ بر چندان
ز بخشش تو چو گل کرد جامه تو بر تو
هر آنک بود چو خار از لباسها عریان
❈۲۶❈
چو خامه آنک بسر می دوید در پی رزق
بسعی لطف تو همچون دوات خفت ستان
ز بآس تست دل و چشم لاله و نرگس
مقارن خفقان و ملازم یرقان
❈۲۷❈
کنی چو صبح در اطراف عالمش تشهیر
شب ملبّس در عهدت ار کند کتمان
ز بس نشاط که در عهد تو در ایّامست
شدست خنده زنان پسته بادل بریان
❈۲۸❈
اگر بعهدی ثعبان شدست چوب عصا
بنوبت تو عصا گشت رمح چون ثعبان
اگر بکشتن آتش کند عزیمت آب
ز هیبت تو طبیعت برو کند عصیان
❈۲۹❈
وفا بحسن در آویزد ار تو گویی هین
هنر ز فقر جدا ماند ار تو گویی هان
ضمان روزی ما کرده است کلکت از آن
بحبس مقلمه گه گه رود بحکم ضمان
❈۳۰❈
اگر ز قد تو نمرود ساختی مرکب
ببام قبّه افلاک بر شدی آسان
وگر ز کلک توره برگزیدی اسکندر
بهردو گام رسیدی بچشمۀ حیوان
❈۳۱❈
قلم ز گوهر لفظت چنان توانگر شد
که آن توانگری آورد در سرش طغیان
بگاه حکمت اگر باقضا مسابقتست
بهرسه انگشت آن لاغریّ خشک بران
❈۳۲❈
که آن چنان ز پس افتد قضا ز سایۀ او
که از معانی باریک خاطر نادان
زهی موارد کلک تو مشرع آمال
خهی مبادی خشم تو مطلع خذلان
❈۳۳❈
درخت مدح تو با شاخ جان موصّل شد
از آن خوش آمد بر ذوق عقل میوۀ آن
معانیش خوش و باریک چون لب دلبر
بهر دقیقه چو دندانش اختری تابان
❈۳۴❈
بنوک تار مه دانه های اختر را
جگر بسفته ای از بهر نظم این سخناتن
ببرد دست نویسنده را نکوئی من
چو این قصیدۀ غرّا نوشت در دیوان
❈۳۵❈
عجب ندارم ازین گوهر گرانمایه
که کفۀ حسنات مرا دهد رجحان
عیار نقد سخن را محک تویی امروز
اگر کسی به ازین گفت گوبیار و بخوان
❈۳۶❈
ولی ز حال دل خود نفس همی نزنم
که همچو شمع همی سوزد آتشم ز زبان
بلب رسید مرا جان و جان بر لب را
یکی بود لب شمشیر با لب جانان
❈۳۷❈
مرا که دیده ز خون وادی العقیق بود
چه سود طبع در آگین چو قلزم و عمّان
زمین ز سایۀ شخصم تهی کند پهلو
هوا ز همدمی من بر آورد افغان
❈۳۸❈
اگر چه سحر نمایست نفثۀ طبعم
هنوز بر سر کارست عقدۀ حرمان
اگر ز پنجۀ بربط مصافحت طلبم
ز پنجه چنگ برون آورد چو شیر ژیان
❈۳۹❈
وگر ز پستۀ خندان تبسّمی جویم
کند چو جوز بیند استوار شق دهان
بحضرت تو مرا گر قبول نیست رواست
که جز عطای تو مقبول نیست هیچ گران
❈۴۰❈
چه عذر خواهم ازین لافها که بنمودم؟
که طبع من چو فلانست و خاطرم بهمان
نماند مرد بمیدان فضل تا چو منی
بحضرت تو تحدّی کند بدین هزیان
❈۴۱❈
بخاک پای تو گراین کس احتمال کند
نه از رهی که ز مسعود سعد بن سلمان
دراز شد سخن و هر چه آن نه دولت تست
اگر چه باشد بسیار هم رسد بکران
❈۴۲❈
دوام عمر تو پیوند نیک نامی باد
که جز چنین نتوان یافت عمر جاویدان
کامنت ها