کمالالدین اسماعیل:بسیط روی زمین بازگشت آبادان بیمن سایۀ چتر خدایگان جهان
❈۱❈
بسیط روی زمین بازگشت آبادان
بیمن سایۀ چتر خدایگان جهان
کنند تهنیت یکدگر همی بحیات
بقیّتی که ز انسان بماند و از حیوان
❈۲❈
پدیدمی شود آثار نسل و حَرث وجود
ازآن سپس که برو زد صواعق بطلان
ز باغ سلطنت این یک نهال سربکشید
که برگ او همه عدلست و بار او احسان
❈۳❈
جهانیان همه در سایه اش گریخته اند
چنانکه مرغ خزد در پناه سروبنان
برای بندگی درگهش دگرباره
ز سر گرفت طبیعت توالد انسان
❈۴❈
چو آفتاب، یقین شد که نسل آدم را
بهست سایۀ شاه از وجود چار ارکان
خدایگان سلاطین مشرق و مغرب
که آب باغچۀ سلطنت دهد ز سنان
❈۵❈
جلال دنیی و دین منکبرنی آن شاهی
که ایزدش بسزا کرد بر جهان سلطان
چو آفتاب نیاساید از سفر زیرا
بشرق و غرب چو تیغش همیرسد فرمان
❈۶❈
چو غنچه نیست که دل در حریر چین بندد
چو گوهرست که پولاد باشدش خفتان
عجب مدار گر از رحشۀ جبین مبینش
عوض گرفت ینابیع چشمۀ حیوان
❈۷❈
گهر که بستر خارا و جامه آهن ساخت
ز تاج شاهان بر تخت زر گرفت مکان
زهی معارج قَدرت و رای طور کمال
زهی معانی خوبت برون ز حصر بیان
❈۸❈
کمینه کورۀ بأس تو گرم سیر اثیر
نخست پایۀ بام تو غرفۀ کیوان
ز هیبت تو دل شیر آسمان همه وقت
چنانکه شیرعلم روز باد در خفقان
❈۹❈
تراست قبّۀ قدری که ماه منجوقش
نشد گرفته بخمّ کمند و هم و گمان
زبان که نیست لبالب ز گوهر مدحت
سزای تیغ بود همچو دستۀ دندان
❈۱۰❈
سخاوتت بسلم در عدم همی بخشد
زری که نقد وجودش نگشت سکّۀ کان
ازآن ز سنگ فسان تیز میشود خنجر
که ظنّ برد که دل خصم تست سنگ فسان
❈۱۱❈
بعهد عدل تو گرگ از پی خوش آمد میش
چو خرس مصطبه بازی کند بچوب شبان
زبان تیغ ترا نکته مغزدار آمد
چو با دماغ بداندیشِ مُلک کرد قران
❈۱۲❈
کمندشاه به یک سلک درکشد در تاب
چو مهره گردن فغفور و قیصر و خاقان
فلک الاچق خود چو زند برابر شاه
که جز ز قرص مهش نیست وجه یک شبه نان
❈۱۳❈
درست زر که نهی نام شاه در دهنش
چوگل، ز شادی باز اوفتد ز خنده ستان
ز شوق نام تو، منبر همیشه در محراب
چو کودکان همه آدینه خواهد از یزدان
❈۱۴❈
جهان ستانا ایزد ترا فرستادست
که چار حدّ جهان ملک تست روبستان
گواه ملک توعدلست، هرکجا خواهی
بنیک محضری خود گواه می گذران
❈۱۵❈
تو عمر نوح بیابی ازآنکه در عالم
عمارت از تو پدید آمد از پس طوفان
تو داد منبر اسلام بستدی ز صلیب
تو برگرفتی ناقوس را ز جای اذان
❈۱۶❈
حجاب ظلم، تو برداشتی ز چهرۀ عدل
نقاب کفر، تو بگشادی از رخ ایمان
اگر نبودی سعی تو، حلقۀ کعبه
چو نعل زیر سم خر بمانده بود نهان
❈۱۷❈
وگر نبودی شمشیر تو که کردی فرق؟
میان زند زرادشت و مصحف عثمان
ز بازوی تو قوی گشت بازوی اسلام
که از تصادم کفّار گشته بد ویران
❈۱۸❈
بجوی ملک ز تیغ تو آب باز آمد
چنانکه جان گلستان ز قطرۀ باران
بسیط خاک چو یک روزه راه لشکرتست
چه مایه ملک ترازان زیادت و نقصان
❈۱۹❈
براق عظم تو گامی که برگرفت ز هند
نهاد گام دوم بر اقاصی ارّان
که بود جز تو ز شاهان روزگار که داد
قضیم اسب ز تفلیس و آب از عمّان؟
❈۲۰❈
درست شد که تو خورشیدی و برین دعوی
ز آفتابم روشن ترست صد برهان
نخست آنکه همه اهل عقل متّفقند
که بی وجود تو عالم نباشد آبادان
❈۲۱❈
دوم که تاختن تو ز شرق تا غربست
بروزگاری اندک ز امتداد زمان
سوم که روی مبارک بهر کجا آری
فراز و شیبت چون بحر و بر بود یکسان
❈۲۲❈
چهارم آنکه جهان را بتیغ بگرفتی
که برنتافتی از هیچ آفریده عنان
دلیل پنجم زر پاشی و گهر بخشی
فزون ز حوصلۀ آز و مکنت امکان
❈۲۳❈
ششم که چون بدرفشید نور رایت تو
گرفت ظلمت ظلم از حدود دهر کران
بهفتم آنکه چوتنها ز پیش بخرامی
ستاره وار شود لشکر از پی تو روان
❈۲۴❈
عجبتر آنکه چو خورشید تیغ خواهد زد
دو صبح، خلق جهان را خبر کنند ازآن
تو تاختن بسر دشمنان چنان آری
... ان
❈۲۵❈
ز لعب تیغ تو در ضرب، خصم شهماتست
به اسب و پیل چه حاجت، یکی پیاده بران
عجب مدار گر آواره گشت لشکر خصم
چو تیغ سبز تو افکند سایه بر سرشان
❈۲۶❈
شکوفه ها را جز ریختن نباشد روی
چو برگ سبز برآورد شاخ در بستان
عدو برهنه و بی برگ و ریخته ز برت
چنان بجست که گلبن ز دست باد خزان
❈۲۷❈
ددی ز سایۀ یزدان چگونه نگریزد
چو می گریزد از سایۀ عمر شیطان
تبارک الله روزی که در هزاهز جنگ
ز خاک و گرد شود چشم آسمان حیران
❈۲۸❈
ز تیر شخص دلیران نهان چو خوشه ز داس
ز نیزه چشم یلان سفته همچو جزع یمان
خم کمند کند اعتناق حبل ورید
لب خدنگ زند بوسه بر رگ شریان
❈۲۹❈
فتاده خود چون اَنگشتوانۀ درزی
شکسته تارک و بر وی ز نوک نیزه نشان
چو زیر رایت فصّاد زیر هر بیرق
هزار چشمۀ خون از عروق گشته روان
❈۳۰❈
شکسته گردن و افتاده چشمها بیرون
ز زخم گرز، چو نرگس حسود بی سامان
یکی گلاب زن آسا کمند در گردن
یکی قِنینه صفت خون دل چکان ز دهان
❈۳۱❈
بدست تیغ، گریبان زندگی شده چاک
بپای عمر در افتاده دامن خذلان
دلاوران را جسته گه گشاد خدنگ
بسان غنچۀ گل آتش از سر پیکان
❈۳۲❈
شکافته سر و مغزش ز استخوان پیدا
بشکل پسته و از پردلی دو لب خندان
یکی بتیر خدنگ از دَرق کند کفگیر
یکی بگرز ز آیینه می زند پنگان
❈۳۳❈
تو می روی ظفر از پیش تو روان چپ و راست
چنان پیاده که در پیش شه کند جولان
گهی به گرز کنی باشگونه بر سر، خود
گهی به نیزه بزخم اندر آکنی خفتان
❈۳۴❈
ز گرد لشکر تو خاک بر دهان فکند
فلک چو خواهد از زخم خنجر تو امان
بگاه آنکه نهد خوان مرگ، دست اجل
صدای کوس صلا در دهد به پیر و جوان
❈۳۵❈
ز چهره ها ترشی وز سنان ها تیزی
ز تیغ سبزۀ خوان وز مبارزان مهمان
گرفته از پی رمح، آتش سنان بالا
حسود خام طمع را جگر بر آن بریان
❈۳۶❈
بلخت درکشنند آرزو بکاسۀ سر
که هرکه لختی ازآن خورد سرگشت ز جان
میان ببندد رمح تو وهم از سرپای
بطیر و وحش رساند نوالۀ سرِ خوان
❈۳۷❈
بگوش حکم تو و انتظار فرمانت
ظفر گشاده بُوَد چشم و فتح بسته دهان
زهی ز فکرت مدح تو اهل معنی را
دماغها شده چون گنبد نگارستان
❈۳۸❈
اگرچه گوهر ناسفته نظم نتوان کرد
بفرّ مدح تو شد نظم این سخن آسان
چو بنده مدح تو گوید مخدّرات بهشت
ز ذوق این سخنش بوسه می دهند لبان
❈۳۹❈
خدایگانا ! عالم غریق وجود تواند
مرا به تنها بر ساحل نیاز ممان
بخاص و عام جهان می رسد عوارف شاه
نصیب بندۀ مخلص چرا بود حرمان؟
❈۴۰❈
اگر دعای تو گوید همیشه دور فلک
بجای خویش بود آن دعا و صد چندان
چه گر نباشد از بهر جان درازی شاه
کسی نخواهد جاوید چرخ را دوران
کامنت ها