کمالالدین اسماعیل:جهان شداز نفحات نسیم،مشک افشان چنانکه ازدم مجمرغلالۀ جانان
❈۱❈
جهان شداز نفحات نسیم،مشک افشان
چنانکه ازدم مجمرغلالۀ جانان
گشاد ماشطۀ صنع روی بند عدم
بدست لطف زرخسارخیّرات حسان
❈۲❈
سر از دریچۀ هستی همی کند بیرون
هرآن لطیفه که بد در مشیمۀ امکان
چولاله خیمه بصحرا زن ار دلی داری
که دل همی بگشایدهوای لاله ستان
❈۳❈
بصحن باغ بجز زی رسروبن منشین
بنزد خویش بجز یار سرو قدمنشان
ز روزگارکناری اگرهمی طلبی
که رسته باشی ازموج لجّۀ حدثان
❈۴❈
کنارآب وکنار بتان ز دست مده
وزین کنارهمی روبدان کنارجهان
مپیچ درخود وچون غنچه تنک دل منشین
چوگل زپوست برون آی خرّم وخندان
❈۵❈
برو به بین که چه زیبا کشیددست بهار
زگونه گونه دراطراف باغ شادروان
گهی ز دست نسیمست آب در زنجیر
گهی زشکل حبابست باد در زندان
❈۶❈
عقود شبنم بربرگ لاله پنداری
نگار من لب خود را گرفت بر دندان
ز زحمت نم باران وجنبش دم باد
اساس گنبدگل زود می شود ویران
❈۷❈
لبالبست زخون جگر دل لاله
زبس که بلبل بیچاره می کندافغان
درازکردزبان سوسن وبجای خودست
بودهرآینه آزاده را دراز زبان
❈۸❈
چنان نمود مراغنچه های نیم شکفت
که بوته های زراندرمیان آتشدان
فقاع کوزۀ مشکین دمست غنچۀ گل
که بهرنرگس مخمور بست بستانبان
❈۹❈
بهردوگام صبا دم زندسه جای وهنوز
زناتوانی بروی همی فتدخفقان
چنانک برسپر خیزران پشیزۀ سیم
حباب ودایرۀ آب وقطرۀ باران
❈۱۰❈
لباس گل راصددامنست وجیب یکی
مگرکه کسوت حورست وحلّۀ رضوان
نهادغنچۀ مستور ونرگس مخمور
بچشم فکرت می بینم ازقیاس وگمان
❈۱۱❈
یکی گشاده چومعشوق شوخ،چشم طمع
یکی چوعاشق بی سیم،تنگ بسته دهان
ز تنگ حوصله یی دان نشاط غنچه بدین
که چندخرده زرش تعبیه است درخلقان
❈۱۲❈
زبیم حودخداوند خواجه پنداری
همی کندزر خود را بپوست درپنهان
پناه وپشت امم قهرمان تیغ وقلم
جهان لطف وکرم خواجۀ زمین وزمان
❈۱۳❈
ملک صفت،شرف الملک،تاج ملّت ودی
نظام سلک ممالک،وزیر شاه نشان
درمدینۀ دانش علی که تعبیه کرد
خدای درقلم اوکلید امن وامان
❈۱۴❈
کریم شرق،چه گفتم؟کریم هفت اقلیم
که درجهان کرم زوهمی دهند نشان
به سنگ حلم وترازوی عدل دولت او
چنانک زرّ زده راست کرد،کارجهان
❈۱۵❈
زبیم کفش رهاک رد ظلم شهر آشوب
کلاه گوشۀ انصاف او چودید عیان
گناه را کرم او به از هزار شفیع
امید را قلم اوبه ازهزار ضمان
❈۱۶❈
بفتوی قلمش خون لعل گشت مباح
به مذهب کرمش سودمال هست زیان
زبس که مایۀ کانها ببادداد کفش
بدان رسیدکه گویند، بودروزی کان
❈۱۷❈
سرملوک جهان راشرف ازین تاجست
که گشت دست وزارت ازوبلند مکان
بعهدها وزرا بوده اند دست نشین
ولیک تاج بحق برسرآمدازهمگان
❈۱۸❈
زهی شکسته خطت، پشت زلف مهرویان
زهی ببرده لبت،آب چشمۀ حیوان
بلطف وعنف تویی خصم بندوقلعه گشای
بکلک وتیغ تویی تاج بخش وملک ستان
❈۱۹❈
حریم جاه ترا،آفتاب درسایه
نفاذ امر ترا، روزگار در فرمان
زنندسنگ وقارت بسربر، آنکس را
که بردباری نسبت کندبکوه گران
❈۲۰❈
لطایف کرمت در مزاج اهل هنر
همان کند که نم اندر معاطف اغصان
تواضعی است ترا، لا اله الّا الله
درین بلندی رتبت که کس ندید چنان
❈۲۱❈
من آفتاب ندیدم که همچوسایه کند
بخوش حریفی ذرّات خاک را مهمان
بخادمی تو برخاست چرخ ازرق پوش
چو رای پیر ترا شدمرید بخت جوان
❈۲۲❈
چنانک باد بشیر علم کند بازی
وشاق خیل توب ازی کند بشیرژیان
سنان نیزه نه مردزبان خامۀ تست
بطیره سر ز چه برمیزند بسنگ فسان
❈۲۳❈
نشست آب ز رشک لطافتت درخاک
چنانکه باد بر آتش زنعل آن یکران
تکاوری که بیک حمله زیرپای آرد
گر از درازی اومید باشدش میدان
❈۲۴❈
زعزم تیرتو نعلش درآتش است مگر
که خودسکون نشناسد چوعادت دوران
زمین نورد،چوشوق وفراخ روچو هوس
سبک گذر،چوجوانی وقیمتی چوروان
❈۲۵❈
تناورست چوکوه وتکاورست چوباد
شناوراست چوماهی وهمچوقطره دوان
چوسرعت حرکات زبان زحرف بحرف
کند ز شرق بغرب انتقال در جولان
❈۲۶❈
ضمیرعزم تو درگوش حسّ او گوید
اشارتی که به پهلوی او کند خم ران
بگاه همرهیش پای آب آبله شد
حباب نام نهادند بروی اهل بیان
❈۲۷❈
سمش صلابت سندان نمود واین عجبست
که گاه پویۀ او باد می برد سندان
سپهر،مایۀ سرعت برشوه می دهدش
که گاه عزم تو با اوشود شریک عنان
❈۲۸❈
چوسایه بر زبر آب بگذرد چابک
چوآفتاب بدیوار بر شود آسان
رسد بهرچه بودجانور چوروزی،لیک
دراوکسی نرسد همچوآرزوی جهان
❈۲۹❈
سوی فراز زپستی چنان کندحرکت
که برمعارج افلاک فکرت انسان
سوی نشیب ز بالا بدان خوشی آید
که کار صاحب عادل،زگنبد گردان
❈۳۰❈
زهی مبادی خشم تو مقطع آجال
زهی مساحت کلک تومنبع احسان
غباردرگه تو رفته آفتاب بچشم
هوای خدمت توصبحدم خریده بجان
❈۳۱❈
گرفت عدل تودرخام دست وقبضۀ تیغ
فکندهیبت توعقده برزبان سنان
هنرچو هاء هنرهردوچشم برتونهاد
کرم چومیم کرم بردرت ببست میان
❈۳۲❈
کسیکه بودچوزه تنگ عیش وگوشه نشین
بدست کردزجودتوخانه هاچو کمان
ز بخشش توسراپای درگهرغرقست
چوتیغ هرکه بمدح توتیز کردزبان
❈۳۳❈
رود چوقوس قزح درلباس گوناگون
هرآنکه آمد،چون صبح نزدتو عریان
ز دولت توبمن میرسد عطای هنیّ
ندیده ذلّ سؤال و گرانی در بان
❈۳۴❈
جهان پناها گفتم بفرّ مدحت تو
قصیده یی که نظیرش بسالها نتوان
ز رشک لفظ ومعانیّ او شود هردم
کنار بحر پرازاشک لؤلؤ و مرجان
❈۳۵❈
سخن ستایش خود خود کند،ازو بشنو
که لافها که من ازخود زنم بود هذیان
روابود که بعهد تو با چنین هنری
سگان زنعمت تو نان خورند ومن غم نان
❈۳۶❈
چو طوطیان را وردست سورة الاخلاص
مرا تو طوطی واخلاص وردمن می دان
بپای مدح رهی برجناب تو نرسد
مگر بقوت پرّ دعاکندطیران
❈۳۷❈
هزار سال ونباشد هزار سال بسی
بحکم کام دل وکارمملکت میران
کامنت ها